دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

شب عروسی

امشب دقیقا شبیه که فرداش عروسیه و من پرم از استرش و هیجان و بی خوابی

خدارو هزاااااار بار شکر میکنم واسه این شب قشنگ

واسه اینکه آرزومو سر راهم گذاشت و شد همه زندگیم

این حس رسیدن ناب ترین حس دنیاس

جونی از اون اتفاقا بود که از خوب بودن زیادی همیشه قکر میکردم نمیشه

ازوناکه میگفتم اگه بشه چی میشه

اما هزااار بار خداروشکر که شد

از امروز تا آخر دنیا عاشقتم جوووون منچ

شمال تابستونی و دوری ما

تجربه دوری ازشو زیاد داشتم

رکوردم چهارماه و نیم بوده

جونی نیرفت سفر و خوش میگذروند و تو هر پروازش من استرس داشتم و تا میرسید نفس راحت میکشیدم، روزامو با سر زدن به ماشینش و نفس عمیق کشیدن تو ماشین و بو کشیدن عطرش تا عمق وجودم و نوشتن نامه های یادداشتی پر از گله و دلتنگی میگذروندم

بعد عقد ترکیه تجربه تحمیل چنین دوریو داشتم، وقتی ایمیل اومد و تاریخ مصاحبه جونی ۲۰ روز بعد بود و گفت تو و مامان برگردین من میمونم!

تصور اینکه بدون هم برگردیمو نمیتونستم بکنم، بدترین حس دنیا بود اما

اونشب بدون اینکه بتونم بهش توضیحی از حسم بدم، ساعتها اشک ریختم

تمام وجودم پر از نگرانی بودکه اتفاقی نیفته، خدارو هزار بار شکر باهم برگشتیم ایران و جونی مجدد هفته بعدش واسه دو شب رفت ترکیه و برگشت

الان دقیقا یک هفتس که ازهم دوریم

من واسه دندونپزشکی لعنتی برگشتم تهران و جونیم موند شمال

اینکه میگم جونی، یعنی واقعا جووونمه

این هفته روزا کسل کننده ترین بود واسم و تایمو با بدو بدو دنبال کارای مراسم و لباس  و ارایشگاه و اینا گذروندم تا خوشگل مشگل استقبال کنم ازش

امروز صبح که دایی نگران زنگید ک گفت خواب دیده بند دلم برید

دلشوره بدی اومد توش و تا الانم بیرون نرفته

انقدر دلم آشوبه که تهوع دارم ، قلبم تیر میکشه و معدم بهم ریخته

نذر کردم، واسه آقا ه... پول ریختم، مسیج دادم شماره کارت فرزند معنوی که قبلا تحت سرپرستیم بود بگیرم و بریزم، نشستم دعا خوندم فوت کردم که برسه بهش و خدا محافظش باشه الهی تا به سلامت برسه جونی و مامان بخ تهران

الانم ساعت ۳.۳۰ صبحه و آرزو میکنم کاش بخوابم و وقتی پاشم که جونی رسیده باشه و ببینمش

انقدر فکرم بهم ریختخ که دلم میخواد بیاد فقط بغلش کنم بگم جوووون س... دیگه اینطوری برنامه نریز که از هم دور بمونیم

دیگه تحملم مثه قبل نیست! یک هفته هم با جون کندن گذروندم

اصن وقتی نفس پیشم نیست انگار نصف وجودم نیست!

از بعد عقد دوریش واسم جهنمه! انگار وقتی کنارم نیست نمیتونم نفس بکشم

عشق یکی یه دونه من

زندگیه من

نفسم به همه وجودت بستس و دلتنگ ترینم الان

بیا زودی پیشم

خدا جونم همه عزیزارو واسه همه حفظ کن عزیزای منم واسم سلامت و بدور از بلا و اتفاق نگهدار

مراقب نفسم باش لطفا


رویایی ترین روزهامون...هرچند پرفشار

این روزا داریم پیگیری کارای عروسی میکنیم به امید خدا

امروز رفتیم کارت سفارش دادیم و کلی چرخیدیم تو بازار واسه گیفت خریدن

این روزا فشار اصلی رو جونیه! با رژیم سنگین و فشارای مالی عروسی و فکر کارا و هزارتا چیز دیگه، عملا با نفس همیشگیه من کلی فاصله گرفته

حرف پروسه عروسی میشه استرس همه وجودشو میگیره

اما من تمام مدت از تصور اینهمه قشنگی خداروشکر میکنم

وقتی رفتار جونیو تو جمع خانواده میبینم وسط پیکنیک یا حتی دیدن باغ، فقط دلم میخواد قربونش برم که انقدر آقاس

بی اغراق ساعتها میتونم نگاش کنم و عشق کنم و هزاااااران هزار بار خداروشکر واسه این موهبت

این روزای قشنگو واسه همه جوونا میخوام و آرزو میکنم

کابوس بیماری...

از سفر برگشتیم لذت دیدن خانواده و اطرافیان و دیدن خوشحالیشون از سوغاتیا زیاد بود و واسه هر لحظش خداروشکر میکردم مامان جونی رفت پیش دکتر استخوان و رماتیسمش آزمایشا کمخونی مشکوکی داشت ارجاع شد به متخصص خون خیلی رک و بیشعورانه بهش گفته خودتو واسه بهشت آماده کن خبر نداشتم و حتی جرات پرسیدن و شنیدنشم نداشتم فقط نذر امام رضا کردم تو شب تولدش که سه تایی بریم مشهد و ایشالا هیچی نباشه همش تو ذهنم از خدا خواهش میکردمکه توروخدااااا بذار جونیم آزامش داشته باشه لذت ببره درکنار هممون و مامانش خدایا خودت کمک کن بخیر بگذره جونی اومد خونمون آروم پرسیدم دکتر واقعاً چی گفته! گفت سرطان یه لحظه کل خونه دور سرم چرخید خدایا خودت بخیر کن

در سفر...

میگن تو سفر باید آدمارو شناخت

تو سفر تو سختی...

هر روز رفت و آمد و چالشهای جدید و حرص خوردنای دوتایی

پا درد های دوتایی از راه رفتنهای طولانی و گشتن دنبال لوازمای خوشگل خونه خودمون،

همش از قشنگیای سفر بود

خسته بودیم

دلتنگ بودم

ولی بغلای آخر شب و خواب آروم کنار نفساش، آرامش بخشه

فاجعه از جایی شروع شدکه شدیم سه نفر

اضافه شدن نفر سوم تا قبل از اومدنش خیلی مهم نبود

تجربه ای بود از سفر سه نفره ی اول که فکر میکردم میتونه خیلی هم خوب باشه، اما نبود

غرغرای گاه و بیگاه تیکه های گاه به گاه  و درگیریای ذهنی من واسه آروم کردن خودم و توجیه چیزایی که میشنیدم با اینکه نه منظوری نداره...

از تمام تایمایی که تنها بودیم و جونی نبود به خاطره تعریف کردنایی میگذشت که تهش نگرانی بود واسه من

شرح وضعیت بهم ریخته خانواده تو تقسیم ارث

شرح بیماری های خانوادگی و احتمال ابتلا...

شرح دعواهای برادری

تاکید به اینکه جونی به فکر نیست، هرچی داره از منه، من فرستادم به زور بره سر ساختمون وگرنه این ٤ نفرم نمیشناخت

من مجبورش کردم کار کنه وگرنه تاحالا کاری نکرده بود

خلاصه ی تمامش سعی به منفی کردن فرشته ای بودکه من ایمان دارم بهش

از اولین تجربه تنها شدنمون و این حرفامون باهم، دیگه خواب نداشتم

تمام شب به ترسام فکر میکردم از اتفاقاتیکه واسمون ایجاد میکنه

از نزدیکی خونه هامون

از دخالتا و انتظارات

از دعواهای مالی

دومین روز همش به وقوع پیوست

از اون روز بستنی مک دونالد برام خاطره افتضاحی شدکه وقتی دادم بهش از شدت عصبانیت و بغض از دستش افتاد

شاید اون شب بدترین شبی بودکه توی این دوسال باهاش تجربه کردم

اشک ریخت و دلم تیکه تیکه شد از حالش ...

تا اونشب گریشو ندیده بودم

حتی مرورش روانمو بهم میریزه

انقدر بهم ریخته بود درست نفس نمیکشید و من کابوس میدیدم که اگه بلایی سرش بیاد خدایی نکرده من چیکار کنم و تو ذهن عصبانیم میدیدم که یا خودمو میکشم یا ....

بدترین شب زندگیمون یکم آروم شد رفتیم قدم زدیم و من پر از بغض و ترس از تکرار دوباره ی این اتفاق تو زندگیمون بودم

دیگه درست نخوابیدم

هر شب، هر روز و هر ساعتی که تو ذهنم فرصتی بود ، این صحنه ها مرور میشد و فکر چاره براش تا نزدیکای صبح ادامه داشت

حسادت زنانه میتونست حاشیه مزخرف زندگی ما بشه و هر روز عشق منو با نیش و کنایه عذاب بده

چطور باید مدیریتش کنیم!

وقتی پاشو گذاشت تو خونمون با مامان اومد

دوسش داشتم، دروغ نگم که مثل مامانم

ولی دوسش داشتم و فکر میکردم تمام ایده آلام از مادرشوهر و عروس بودن قابل اجراس

رفتارای خوب و با محبت و احترام و خوش گذشتن

دلم میخواست همه چیزایی که نداشت و ندیده بود من بهش بدم

تصورش از عروسو عوض کنم

سعی کردم اما نمیشه انگار

هربار گل بردم براش، عاشق گل بود ولی ذوقی ندیدم

کیک درست کردم دادم حونی برد

فرداش دیدمش گفت منکه نخوردم همشو ش... خورد

گفتم خب زیادی رُکِ

تو خونه ای بوده که همه مرد بودن و محبت اونطوری بلد نیست،جدی نگیرم

وقتی بی اعتناییای پشت تلفنشو دیدم کلافه شدم عصبی شدم

به حونی گفتم تو دعوا کرده ولی جواب منو اینطوری میدن، سیاست یادش دادم از حسادتای زنونه گفتمکه ممکنه با رفتارش واسه م... ایجاد کنه

درکش میکردم و هنوز دوسش داشتم و خیلی جاها هواشو حتی شاید بیش از پسرش داشتم

اما از اونشب دلم شکست و ترس وجودمو گرفت

انقدر به اینده فکر کردم و راه چاره که مغزم خسته ی خستس

خدا خودش محافظ جونیه من باشه و مراقب زندگی قشنگمون

تمونماین حواشی فدای چند ساعت آرامش کنارهم شبامون