از سفر برگشتیم
لذت دیدن خانواده و اطرافیان و دیدن خوشحالیشون از سوغاتیا زیاد بود و واسه هر لحظش خداروشکر میکردم
مامان جونی رفت پیش دکتر استخوان و رماتیسمش
آزمایشا کمخونی مشکوکی داشت ارجاع شد به متخصص خون
خیلی رک و بیشعورانه بهش گفته خودتو واسه بهشت آماده کن
خبر نداشتم و حتی جرات پرسیدن و شنیدنشم نداشتم
فقط نذر امام رضا کردم تو شب تولدش که سه تایی بریم مشهد و ایشالا هیچی نباشه
همش تو ذهنم از خدا خواهش میکردمکه توروخدااااا بذار جونیم آزامش داشته باشه لذت ببره درکنار هممون و مامانش
خدایا خودت کمک کن بخیر بگذره
جونی اومد خونمون
آروم پرسیدم دکتر واقعاً چی گفته!
گفت سرطان
یه لحظه کل خونه دور سرم چرخید
خدایا خودت بخیر کن
ان شالله که اشتباهه و اگرم درسته به حق این شب عزیز خیلی خیلی زود خوب میشن
یک دنیااااا ممنون از آرزوی قشنگت