دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

پدر..

اونشب که خونه نفس اینا بودیم با مامانش صحبت میکردم، گفت که ش.. قبلاً تپلی بوده گفتم اصلاً باورم نمیشه!

گفت بخدا خیلییییی تپل بود! الانم اگه ورزش نکنه پیاده روی نره یه عالم تپل میشه چون پدرش تپل بوده و اگه رعایت نکنه استعداد داره

امروز رفتم تو فکر که یادم بیاد از پدر نفس جه خوابی دیدم ولی از ذهنم جزئیات پریده بود، رفتم توی چتامون سرچ کردم و پیداش کردم

خیلی واسم جالب بود! توی خواب یه آدم تپل بارموهای جو گندمی دیده بودم بعنوان پدر ش....

ادامه خواب خوندم ، همون خوابیکه توی دلهره دار ترین شبا دیده بودم از پدرش و یک دنیا واسم آرامش داشت! انگار از اون شب به بعد ته دلم میدونستم همیشه کنارم میمونه

فردا شاید بریم سر مزارشون، فقط امیدوارم بتونم خودمو حفظ کنم و خیلی ری اکشن نداشته باشم که باعث آزار نفس یا مامانش بشه

ولی حس عجیبیه... غیر غی غیر قابل وصف...

مادر شوهر چیست! اولین حضور غیر رسمی

امشب برای اولین بار وارد خونشون شدم با م.ه

لوازم بردیمکه چیدمان لباس و وسایل بله برون فیکس کنیم

چند شب پیش به جونی گفتم هربار مامانتو دیدم انقدر موذب بودم که حس و حالم شبیه دوران راهنمایی بودکه کار بدی میکردم و دفتر مدیر مدرسه میرفتم! همونقدر استرس و نگرانی و ناراحتی! اما امشب فقط خداروشکر کردم از همه چی! از بابت عشق، دوست داشتن، و اضافه شدن آدمی به لیست دوست داشتنی هام بنام مادر شوهر...

تقریباً آرزوم بود که بتونم مادرشوهرمو دوست داشته باشم و رابطم باهاش مادر دختری باشه و فکر کنم تحقق پیدا میکنه...

شب قشنگی بود با عکسهای قشنگیکه نفس انداخت از لوازم و ذوق و...

خداجونم دمت گرم

این حال خوبُ واسه همه دوستامم میخوام

عطر دارچین و انارهای خشک

روزای رویایی...

هیچ وصف دیگه ای ازش ندارم

بله برون ٩/٩/٩٧

امشب نفس و مامان م... اومدن خونمون

قرار بود صحبتای نهایی بکنیم و قبل بله برون رسمی فیکسش کنیم

پیرهن سبز پوشیدم دوتا کلردیازپوکساید خوردم و منتظر ساعت ٧ شدمکه برسن

رسیدن و رفتم استقبالشون جلوی در

اومدن تو اول با مامان روبوسی کردم و بعد نفس اومد تو گلدون داد دستم

یه گلدون خوشگل با گلهای ریز صورتی دلبر

اومدن داخل و نشستن

خودم پاشدم چای ریختم و شما توی سینی روشن کردم و چای اوردم و نشستم

ضربان قلبم بالا بود و بحثای حاشیه ای داغ شده بود

یک لحظه سکوت شد و مامان نفس از بابا خواست سر حرفو باز کنن و ... از من پرسیدن س.. جون شما ش... شناختی کامل؟ گفتم تاحد زیادی بله

بابا تعارف و تعریف و تمجید و تشکر و اخر گفت ١١٤ به نیت ١١٤ سوره قرآن فقط به صرف همسویی زندگیشون با قران

مامان جونی گفتن من صحبتی ندارم، خود ش...

نفس گفت من مشکلی ندارم و صحبتی نیست

مامان جونی گفت پس مبارکه و بابا گفت یه صلواه بفرستیم و مامان جونی گفت پس من عروسمو ببوسم

و اومدن منو بغل کردن تبریک گفتن و بغض کردم و بعدم جونیو بغل کردن و گریه کردن

با تمام وجود حسشو میفهمیدم و اون جای خالی بزرگیکه تو دلش داشت و ارزو میکرد کاش بابای جونی کنارشون بود

خدایا یه وقتایی چه کساییو ازمون میگیری... حکتت چیه نمیدونم اما شکر

بعد از اینا مامان جونی گفت یوقت ازمن ناراحت بودی بخودم بگو نه ش... مثل دخترم میای خونم و دوست دارم باخودم حرف برنی 

منم گفتم چشم

بعدش شروع کردن از جونی گفتن و روزای سخت فوت پدرش

پدریکه عاشق ش... بوده و جدایی از همه بچه ها دوسش داشته

میگفته همه بچه هامو دوست دارم اما عاشق ش....

تک تک این کلمات باز چشمای منت قلقلک میدادکه اشک بریزه

پاشدم رفتم اشپزخونه یکم اب خوردم و برگشتم تو جمع

تو دلم میدونستم جونی چقدر ناراحته و نبود بابا رو حس میکنه

دلم میخواد بشم اون عروسیکه مثل دخترشه و باهاش کیف کنه

همه  نبودنا و اذیت کردنای اونارو من جبران کنم و مطمئنش کنم تمام تلاشمو میکنم پسرش ارامش داشته باشه و خوشبخت باشه

خیلی خوشحالم و از ته ته دلم بغل دارم و اشکام میاد

غصم از غم دل نفسمه که نبود بابارو حس میکنه و نبود برادرش و فامیلای دلسوز اذیتش میکنه

خداجونم کمکمون کن روزامون قشنگ و قشنگتر بسه

امشب بهش گفتم در طول زندگی باید به ٥ تا زوج کمک کنیم واسه ازدواجشون

گفت چشم میکنیم، هم ازدواج هم هرچیز دیگه ای

خدا کارای جونیمو راس و ریس کن ایشالا بتونیم به این لذتامونم برسیم و چند نفر دیگرو شاد کنیم

خدایا هزاااار بار شکر ، بقیه راهم کنارمون باش و مراقب 

بازدیدپنجشنبه ٢ آذر

امروز از دیشب حالم بد بود، سردرد وحشتناک و بی انرژی بودنم بااث شد شب با قرص مسکن بخوابم، صبح بیدار شدم دیدم علائمی از بهبودی نیست و سرم وحشتناک درد میکنه و حالم بده

شب باید میرفتیم خونه جونی

بهم گفت مامان کارم داره همش، پاشو برو دکتر با م... گفتم اوکی میرم و بجای اینکه با مامان اینا برم سراغ گرفتن گل و شیرینی خریدن، رفتم  درمانگاه

گفتم شب مهمونم و جالم خیلی بده و دو روزه پ.... سرم میخوام که زود اوکی شم

گفت فشارت خیلی. بالاس سرم نمیتونم بدم خطرناکه و دوتا امپول مسکن نوشت زدم و اومدم خونه خوابیدم تا ٤:٣٠

بیدار شدم که حاضر شم و سر صبر با استرس کمتر حاضر شدم و خوشحال بودمکه امشب تاریخ بله برون مشخص میشه و فردا توی مهمونی اعلام میکنیم به خاله ها و داییا

حاضر شدم و رفتیم پارکینگ

بارون شدید میومد و ممکن بود دیر برسیم و کلی حرص خوردم تا رسیدیم

رفتیم بالا و سلام و احوالپرسی و اینا، جو خیلی خوب و اروم و بگو بخند

یه جاهایی مامان جونی حرف میزد از گره خوردن زندگیش به جونی و کن تمام مدت ناراحت بودم از تصمیم ترکیه رفتن! هرطور حساب میکردم مادریکه ١٥ سال زندگیشو بجای ازدواج کردن و ارامش کنار محبت یه مرد، پای نفس من گذاشته نباید الانا تنها بمونه

فکرم حسابی بهم ریخته بود که چکار میشه کرد! اینهمه هزینه واسه ترکیه اصلا صلاح بود! بریم؟ نریم؟ الان نریم؟

ساعت حدود ١٠ شد دیدم جونی نا آرومه و هی جابجا میشه 

بهم اشاره میکرد ولی من اصلا نمیفهمیدم منظورشو تا وقتیکه بابا گفت ما زحمتو کم کنیم

ولی حرف تو حرف شد و باز نشستیم! جونی هی سعی میکرد مامانشو متوجه خودش بکنه تا سر حرفو باز کنه، ولی نشد

بمن اشاره کرد که ما یه چیز بگیم ولی واقعا نمیشد! تپش قلبم جوری بودیکه دستمال گردنم تکون میخورد و نفسم گرفته بود

خلاصه بعد از بگو بخند مامان اینا و حرص خوردنای بدجور من و جونی از مطرح نشدن اصل موضوع پاشدیم خداحافظی کنیم

داشتم از استرس  تلف میشدم.... خداحافظی کردیم و منتظر واکنش مامان اینا بودم ولی حرفی نزدن، جز اینکه گفتم مامان ش... ترجیح میداد خونه ما صحبت این حرفا بشه و صحیح بود

من حواسم فقط به گوشی بود و منتظر مسیجش بودم، طول کشید

مطمئن بودم داره بحث میکنه با مامان، خیلی بهم ریخته بودم

مامانم کفت بیخیال! بهتر شد میان خونمون باز دور همین صحبت میکنیم

من گفتم هیچی مهم نیست! جونی قطعا داره الان دعوا میکنه! مامان گفت نکنین خاطره بد نسازین از این روزا

جونی مسیج داد و دیدم بله! عزیزدلم شاکی و عصبانیه از مطرح نکردن موضوع اصلی و گفت مامان بهش گفته باید زنگ بزنم اجازه بگیرم یه روز راجبه همین موضوع بریم خونشون

و باز جونی عصبانی و منم عصبانی بودم! اما نمیخواستم اتیش عصبانیت اونو بیشتر کنم و شروع کردم به توجیه و گوشزد اینکه مامان تو کم زحمت نکشیده واستکه ! بذار کاریکه دوست داره بکنه

فدای سرت یبار دیگه میاین خونمون جونم

گفتم صبح میام دنبالت بریم دربند صبحانه بخوریم و اونم اوکی داد ، امیدوارمرحالش اوکی شه

خیلی حرف زدم ولی خیلی فایده نداشت و از درون بهم ریخته بود و حالش اوکی نبود و زندگی من شب با حال بد و ضعف و معده درد خوابید و من تا همین حالا ٥:٣٤ صبح نتونستم چشم روهم بذارم

تمام مدت فکر کردم چجوری برنامه بریزم ش... تو این موقعیت اذیت نشه

عصر وقتی گل رز خواستگاریمو از تو سبد دراوردم خشک کنم و بقیه گلاییکه خراب شده بود بریزم دور، مامان اومد سبزو با دقت خالی کرد و گفت برو تور و روبان بگیر سبدو تزئین کنیم

ش... که خواهر نداره اینکارارو بکنه براش ، بده بهشکه چیز میزای بله برون بیاره توش و بیخود نده بیرون تزیین کنن

همین شدکه تا الان کلی گشتم دنبال اینکه چیا واسه مناسبتای پیش رو ضروریه و چی قابل حذف

به این نتیجه رسیدم بهتره جونی حلقه نشون بگیره و من همونو واسه عقدم بندازم و مامان اینا حلقه اصلی جونیو بگیرن واسه عقدمون و اصلی من بمونه سال دیگه

و چادر اصلا نگیرم و یه روسری سفید جایگزینش کنم

پارچه بله برون بگم نگیره و بجاش یه لباس بگیرمکه توی بله برون بیاره و لی واسه نامزدی بپوشم اینطوری یه تیر دونشون میشه و لباس نامزدی هم حذف میشه

عقدم بندازم روز نامزدی و کلاً مقوله لباس محضرم حذف بشه

اینطوری فکر کنم خیلی کپسولی میشه و بیخودی هزینه نمیکنیم

اصلا دلم نمیخواد حالاکه طبق برنامش اون ملک فروش نرفته و کاراش قاطی شده، جای ارامش بشم کلافگی روزای قشنگش

خدا جونم دل نگرون ازمایششم و دلیل این ضعف و بیحالیش، کمک کن ایشالا هیچی نباشه

خدایا همه مریضارو شفا بده همه عزیزای ماهم توش

همه رابطه هارو مستحکم کن و عشقارو پایدار نگهدار من و جونیمم توش

همه ادمارو بسوی خوشبختی ببر و مراقبشون باش من و جونیم و دوستامون و همه ادماهم توش...