صبح رفتیم گلستان و بعد میرداماد برای خرید کت و شلوار. خیلی دلم میخواست با کت و شلوار ببینمش، توی نمایندگی هوگو باس بودیم که اقاهه گفت بذارید به خانومتون توضیح بدم... :)) ازین جمله به بعدشو یادم نیست چی توضیح داد چون تو همون قنج رفتن اولیه موندم
رفتیم میرداماد و هر کت شلواریو دیدیم اصرار کردم پرو کنه ولی با تیشرت خیلی خودشو نشون نمیداد. میرداماد اولین مغازه رفتیم و پوشید و یه ست کامل پرو کرد و من گوشی بدست منتظر بودم بیاد بیرون از اتاق پرو و اولین کت شلواریکه باهم میخریم تو تنش عکس بگیرم. داشتم میگرفتم که ش... دید و گفت داری عکس میگیری!!!
منم که یهو حس کردم داره با یه تعجب و خنده خاصی اینو میگه و چقدر کار من ضایس، گوشیو خیلی نامحسوس لاک کردم و سُر دادم تو کیفم. نشستم و نگاش کردم و دلم ضعف رفت
پاشدم باهاش کروات انتخاب کنم ، چشمم همون بته جغه بنفش صورتیارو گرفته بود که نفس مشکیشو برداشت، گفتم نه مشکی نه
اقاهه پرررو اومد برداشت گفت خیلی شیکه
گفتم نه مگه مراسم ختمه
گفت نخیر تو خارج همه تو جلسات رسمی و مهمونی مشکی میزنن، مشکی با پیرهن مشکی واسه ختمه
گفتم هرچیه من دوس ندارم ( خیلیم خشم ناک گفتم)
خلاصه که همون بنفشو برداشت و بست و دلم ضعفید باز و تمام حواسم به جمع کردن لبخند رو لبام بود. کارمون تموم شد و رفتیم سراغ خرید کروات لیمویی سلیقه عطیقه خانوم که هی چرخیدیم چرخیدیم و من حرص خوردم ازین که الکی دور خودمون میچرخیم و اون خانوم که تز داده حتی نرفته خودش بگرده پیدا کنه و طبق معمول چهره کلافه منو نفس تشخیص داد و هی میپرسید چرا عصبی. خریدارو کردیم و برگشتیم و توی راه حرف از عروسی و... شد و ش... باز گفت اصلا دوس نداره این پروسرو :(
خب واقعیت منم دوس ندارم نفس اذیت شه ولی خب میدونم ارزوی پدرمادرم دیدن این شادی کنار عزیزاشونه. میدونم انقدر این عشق و حس قشنگش بزرگم کرده که به این حواشی دقت نکنم و از اصل وجود خودش لذت ببرم. اینکه کنارمه و کنارشم از هر چیزی مهم تره
اینکه حالا خیالم راحت شده که اون میدونه نظرم اینه که هرکار و هر تصمیمی گرفتیم باهم بگیریم و باهم باشیم خیالم راحتتره
هرچند شوخیای این مابین گاهی آزارم میده ، مثل بحث ماشین و دلار بیار و ادامه تحصیل
ولی سعی میکنم با استناد به شناختم از عمق حسش ، به شوخی و خنده بگیرمش هرچند گاهی تاثیرش تو چهرم میمونه و نفس اولین کسیه که اینو حس میکنه
عصر پنجشنبه رفتیم قرارداد امضا کردن، موند شریک دیگه که برای شنبه بیاد و کارو تموم کنه
یکم خیالم راحت شد که کارش انجام شد. آرامشش آرومم میکنه و رضایتش واقعا راضیم میکنه
خدا جونم مراقب جفتمون باش مراقب عشقمون باش مراقب خانواده هامون باش و روزی همرو برسون ماهم توش
امشب بعد از تثنمایش دیر راهبان حرف میزدیم و گفت، احتمالا بعد عروسی میلاد برم، مرداد ماه
و من کشف کردم امسال تولدم تنهام و خیلی غمگین
خب خیلی نا امید کنندس که حدس زده باشی تولدت با یه حلقه سورپرایزت میکنه و امشب بفهمی نخیر عزیز دل اون تایم میره تحقیق واسه مهاجرت...
غمگینم مثل کلاغیکه شیرجه زده تو حوض یخ
امروز دوتایی رفتیم دفتر مهاجرت اطلاعات بگیریم، وقتی نیم ساعتی صحیت کرد بارخانومه و اول حرفا گفت من و مامانم فقط
یهو دلم یه جوری شد، تمام ذهنم خشم از این بودکه چرا توی اون لحظه اونجام
دلم میخواست خیلی زود تموم شه و برم بیرون، وقتی خانومه تمام توضیحات به نفس میداد هر لحظه حس اضافی بودنم بیشتر میشد
اواخر بحث نفس پرسید من ازدواج کنم موضوع چی میشه! گفت شما میتونی براحتی همسر و فرزند زیر ١٨ سالتو ببری
اومدیم بیرون از دفترشون و پله های قدیمی اون ساختمون کهنه جلوتر از اون اومدم پایین. بهم گفت چرا اخمویی
گفتم نه خوبم
نشستم تو ماشین و سعی کردم ظاهر حفظ کنم و داستم ماشین روشن میکردم. گفت نکن!
یه لحظه بشین حرف بزنیم وبگو چرارناراحتی ، من .... نیستم که میگی هیچی
مقاومت بی فایده بود و حرم ناراحتی و استرس من از صورتم بیرون میزد. چشمام داغ شد و گوله گوله اشکام...
نفس کلافه بود و هی میپرسید چت شده اخه! بخدا به روح بابا قسم بگی دوس نداری بریم همینجا تمومش میکنیم
و من فقط اشک و اشک و...
از حرفاش دلم گرم میشد و وحشت نبودنش ولی باز چشمامو خیس میکرد
هر لحظه سارا و بابک تو ذهنم بودن، ایمان و الی، پانته آ و شوهزش
چی باید میگفتم وقتی اندازه جونم میخوامش
نمیتونستم بپذیرم ریسک این دوریو
و نمیتونستم خودخواه باشم و بگم بابا مامان من چی! چجوری دور شم
نمیخوام از این جغرافیای جهنمی دور شم و انقدر وجود تو و خانوادم مهمه که همین جهنمم بهشت میکنه واسم
قورتش دادم و نگفتم، چون ش... من اینجا اروم نبود
ش ه ب نمیذاشت ارامشش برقرار شه، باید دور میشذیم
یکم خودمو جمع کردم و گفتم جونم درد من رفتنمون نیست
تنها رفتنه توعه
و بااااز گریه،،،،
سخته سخته وحشتناکه این دوری و انتظار
اینکه نتونم برم پیشش دق میکنم...
گفت برگردم مامان صحیت میکنه با مامان، گفتم بازم من اجازه ندارم ییام پیشت
چقدر سخته
خداجونم باور کن ارزش این رابطه و حس و حال میدونیم و اینهمه سختی و پروسه واسه یکی شدنمون خیلیه فدات شم... مراقبمرن بااااااش اون زندگیه منه