دیروز یه روز عالی بود... با وجود یه دنیا خستگیش ولی حالم عالی بود!
از صبح ساعت 10/30 باهم بودیم، رفتیم بانک... رفتیم دم خونه... رفتیم خشک شویی ... رفتیم آژانس مسافرتی و بعدم خرید کفش و جوراب و... آخ که وقتی گفت نه حالا شما زن و شوهرین.... (نمیدونم بقیشو چی گفت اصلا نشنیدم ) دلم قنج رفت... چرا من اینطوری شدم آخه!... کی اینهمه بی جنبه شدی دیووونه! اینهمه عاشق شدی ینی؟!
بعد از خرید رفتیم ناهار لوبیا پلو و قیمه ... و بعد دوتایی رفتیم کوروش خرید!...همه کارا تموم شد و دوتایی برگشتیم خونه و کلی خوشحال بودم از اینهمه بودنت زندگیییییییییییییییییییییییییییییی جااااااااااااااااانٍ من
کنارت خوووب خوبم! غرور لذتبخشی دارم که هستی! ای جووووونم الان مسیج دادی که! وویس مسیجات با ضربان قلب من بازی میکنه... عشق و جووووووووووووونم
دیشب از خستگی جلوی تلویزیون خوابم برد... یهو از خواب پریدم انگار داشتم خواب میدیدم بغلمی! یک لحظه نتونستم هوشیار شم و بدونم کجای و تو کجایی... وقتی متوجه شدم خواب بودم و نیسی یهو دلم قد یه دنیا تنگ شد... خوابالو و ناراحت رفتم رو تختم ولو شدم و مسیج دادم بهت... چقدر نیاز داشتم باشی و تو بغلم فشارت بدم و حس کنم هستی و آروم بخوابم...
یهو فکر یکماه و نیم نبودنت افتاد تو سرم و گوشه چشمامو خیس کرد و همونطور نفهمیدم کی خوابم برد... میدونم! وقتی کسیو دوست داری حتی فاصله جغرافیاییشم حس میکنی!... یک هفته شمال بودم و زمان نمیگذشت... خدا میدونه این مدت چطوری میخواد بگذره واسم روزای زشت و دوست نداشتنی نبودنش، زود بیا و تموم شو! دوس ندارمت
خوشحالمکه قراره بهت یه عالمه خوش بگذره و پر انرژی برگردی و من وقت دارم یه بدن نسبتاً خوشگل تر تحویلت بدم... ولی دلم تنگته لعنتی