این روزها انقدر بی دل و دماغ و نا ارومیم که دلم نمیخواد بنویسمش
نه فقط بخاطر اتفاقاتیکه افتاده! بخاطر شرایطیکه توشیم
مامانِ نفسیم بیمارستانه و نفسی تو نگاهاش پر از استرسه و تو سرش پر فکر...
خیلی اذیتم میکنه وقتی میبینم یه نفر مثه مرد وایساده و تنهایی داره بار همرو بدوش میکشه! هم ناراحتم و هم پر از غرور ازداشتن همچین عشقیکه یه تنه جلو این اتفاقا وایساده
دلم پر از درد میشه وقتی شب تا صبح بیمارستان میمونه و نمیتونم کنارش باشم! جاییکه باید کنارش باشم کمکش باشم پشتش باشم، نیستم :(
دلم میخواست میتونستم همراهیش کنم کنارش باشم وارومش کنم
جقدر حیف که شرایطش نیست و فقط باید دورادور تمام فکرم پیشش باشه و غصه یخورم
دردت بجونم میدونم این روزا تمام فکر و ذهنت نگران اتفاقاییه که تصورش میکنی! چیزاییکه تو ذهن طوفانی و نارارومت ارامش چشمای مهربونتو بهم میریزه و الهی هیچوقت پیش نیاد
یه عالمه دعا میکنم و نذر میکنم مامان زودی خوب شن و هیچ مشکل جدی نباشه الهی!
دعا میکنم این روزا زودی بگذره و مامان نفسیم برگرده خونه و لباشو دوباره خندون ببینم
تو دلم پر بغضه که نمیتونم کاری کنم واسش و زندگیه من تنها داره همه کارارو میکنه! مطمئنم کنارش بودم شب میموندم بیمارستان پیشش و خودم مواظبشون میبودم که خیالت راحت باشه...
خدایا کمک کن خودت روزای سخت و ناراحت کننده حالا حالاها طرفمون نیاد! خداجونی مراقب عشقم و مامان گلش باش و به همه سلامتی بده و به خانواده های ماهم همینطور...
امیدوارم پست بعدیم بارخبر خوب برگشتن مامان و ارامش دوباره ی چشای مهربون نفسی باشه
آمین...