دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

اعتماد!

صبح باهم قرار داشتیم  قرار بود بریم باغ گیاهشناسی که یکم عکس بندازیم و روحیش عوض شه اونجا

حال مامان زیاد اوکی نبود، بهش گفتم نیا ! الان مامانت مهمتره که مراقبش باشی بمون خونه

خودم کلافه ی کلافه بودم ولی جلوی خودمو گرفتم تا بمونه خونه مراقب مامانش باشه یوقت خدایی نکرده اتفاقی نبفته!

ساعت 4 شد داشتم روانی میشدم از جو حرفای مامی ش و به مه... گفتم پاشو بریم بیرون! رفتیم ژوان و یکم حال و هوای اونجا آرومم کرد یکم حرف زدیم ولی دلتنگ دلتنگ بودم!

مسیج میدادم بهش که شاید پیشنهاد بده خونه رفتنی برم ببینمش ولی نگفت! با مه... برگشتیم خونه  ؛ جلوی در که بودم گفتم عزیزم ببینمت... تو آسانسور بودمکه عکسش رسید، اومدم تو خونه بازش کردم یهو یخ کردم! حس کردم عکسو دیدم قبلا! زوم کردم رو چشماش و فرم خنده! آره اینو دیدم
تو عکسام نگاه کردم دیدم بله... تمام بدنم یخ کرد

نمیدونستم بگم یانه ولی نتونستم! گفتم ش...! داشتیم؟ گفت چیو!

گفتم هیچی بکارت برش

گفت آفرین شوخی بود داشتم امتحانت میکردم

ولی دیگه هیچ حرفی اون برج فروریخته اعتماد تو دلمو صاف و صوف نمیکرد! تمام بدنم یخ کرد! فقط نشسته بودم و هزاااااار تا پلان از سرم میگذشت! خدایا چرا؟

جز صداقت مگه چیزی تاحالا بینمون بوده؟ ینی بوده؟

ینی آدمیکه همه وجودمو گذاشتم براش باهام روراست نبوده!

شک به تمام روزای قبلمون چسبید و چشامو عین اتیش گرم و گرمتر میکرد!

سکوت ش... ازون طرف آزار دهنده تر بودکه توضیحی نداشت و آرومم نمیکرد!

گفتم  من هیچوقت محدودت نکردم که شاهد این اتفاقا نباشم! چرا؟!؟!؟!
گفت نه جونم از قصد اونو دادم ببینم حواست هست...

اصن عادلانه نیست منو با خودم اینطوری درگیر کنی و بجون خودم بندازی!

چطوری آخه !

ثانیه به ثانیه حالم بدتر میشد! تمام اتفاقای زندگیم از جلو چشمام میگذشت و باورم نمیشد ش... من بهم دروغ گفته باشه! چرا اصلا اینکارو کرد!

بیخیال شدم و ریلکس مسیج دادم که فشار مضاعفی واسه جمعه عصرش نباشم

وسط حرفام یهو دیگه چک نکرد! گفتم حتمی خوابش برد!

مسیج واسم اومد که کنسرت رضا یزادی 2 آذر! رفتم تیکت بگیرم دیدم تمام صندلیا داره پر میشه! مسیج دادم دیدم چگ نکرد! باید باهاش هماهنگ میکردمکه برای اونروز هست یانه! ولی هرچی تماس گرفتم نه بوغ نه صدا نه اپراتور هیچی!

یهو آتیش بی اعتمادی که تو دلم تازه خاموش شده بود شعله ور شد و گفتم نکنه! نکنه.... نکنه منو بلاک کرده که زنگ نزنم... از خونه گرفتمش و خدا خدا میکردم اشتباه باشه... چشام از فشار این حسای آشغال قرمز شده بود... خداروشکر... با تلفن خونه هم همون وضع بود

خیلی زنگ زدم ولی نتیجه ای نداشت و صندلیا تند و تند داشت خریده میشد! گفتم بیخیال سه تا میگیرم ایشالا که هست... دکمه پرداخت زدم و مسیج پرداختش اومد

خدایا این جسا چی بود! ینی اعتمادم نابود شد؟! ینی از حالا به بعد من اینطوری راجبه عزیز دلم باید قضاوت کنم؟!

من نمیخوام اینطور باشه! نمیخوام تمام ساعتام شک باشه و همیشه اماده ی فرار و دفاع باشم تو این رابطه ! ولی من همه چیمو گذاشته بودم این وسط

تمام دلم آشوب بود! انگار یه چیزیو ازدست دادم... بغض داره گلومو فشار میده و کماکان ش... نه زنگ زده نه تلگرام چک کرده و نه...

دلم میخواد برم وایسم جلو خدا و بگم واقعاً این عادلانس؟ به کدوم دلیل داره شکنجه میدی منو؟ چیکار کردم!

استرس و وحشت نتیجه رابطه با دونستن مامان اینا یه طرف ، این داستانا هم یه طرف!

جدیداًً احساس میکنم به آینده ایکه دوست داشت دیگه اهمیتی نمیده! حرفی از ما نیست و همه چیش شده من!

امیدوارم همش چالشای ذهنی من و حساس شدنام بعد ازون اتفاق باشه

اون اتفاق لعنتی و غیرقابل پیشبینی بودنش از اونچه که تو ذهنم بود روانی کنندس.... خدایا کمکم کن توکه آگاهی به همه چیز !

نذار این اعتماد و علاقه از بین بره خودت مراقبش باش و تقویتش کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.