دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

تولدانه...

خب از امروز دیگه همه چیزو میخوام واست بنویسم و استثناعاً این یه دونه پست قراره شب تولدت بخونی...

الان که دارم مینویسم کلی ذهنم آرومه و پلن تولدت تقریباً داره به یه جاهایی میرسه... رستوران بعد از کلی دیدن و فکر کردن انتخاب کردم

صبح با مامان رفتیم پاساژ الماس و تقریباً آخرین سنگم بود دیگه ! گفتم اگر پیدا نکردم همونکه گلستان دیدمو میگیرم دیگه ، اصلاً دلم نبود اونو بگیرم .. کلی حرف زدیم با مامان و رسیدیم الماس، رفتیم تو و پیداش کردیم یه سر ویکتورینوکس زدم و برگشتم همون نمایندگی اخمو اخمو داشتم نگاه میکردمکه مامان گفت بیا بریم داخل شاید داشت؛ رفتیم تو و به آقاهه گفتم  من فلان مدل سرتینا میخوام که انگار ندارینش... گفت دااااریم! آی کلی خوشحال شدم و آورد دیدم دقیقا همونه دقیییییقا همونکه میخواستمه با همون رنگ صفحه و... خوشحال و خندان خریدم و از ذوق زیاد داشتم بیشتر ازون کارت میکشیدم که آقاهه متوقفم کرد... برگشتم خونه و قرار سینمارو فیکس کردیم، بالاخره ساعت خوشگل ست با اوتلندرت خریدم که امیدوارم دوسش داشته باشی.

امروز که مینویسم تقریبا دو ساعته از سینما برگشتیم و اونجا با دیدن ذوقت واسه ساعتا و پرس و جوها بیشتر خوشحال شدمکه بین کلی فکر و مشورت ساعتو انتخاب کردم

رفتم سراغ خرید  گاز هلیوم که اونروز با خیال راحت خودم همه چیو اوکی کنم که متاسفانه هنوز یافت نشده... جینگولیای روی اسمتم هنوز پیدا نکردم و فکنم باید ا زخلاقیت خودم استفاده کنم امیدوارم همه چیز خوب پیش بره

23/9/96 - 11:55



فیلم دیدیم و کلی حرف زدیم و 10% از حرفاییکه صدبار راجبشون فکر کردمو مجبور شدم بگم و خوب بود... سخت بود گفتنشون ولی یکم آروم ترم...

شاید نتیجه صبوریا خیلی خوب باشه ؛ وقتی بهت ثابت شه که قرار نیست همه چی بد باشه! قرار نیست همه مسئولیتا باتو باشه! برعکس واسه اینطوره که قراره از حالا من پشتت باشم و میخوام توهم پشتم باشی... آخ که باز حرف سفر و چند ماهه بودنش شد و دل من غمگین شد دو سه تا بغض اساسی قورت دادم که بخیر گذشت وسط امیرشکلات.




خب الانکه دارم مینویسم چندساعتیه از تصادف و زلزله گذشته...

عصر ساعت ٦ زنگ زدم رستوران هماهنگ کنم واسه رزرو، قرار شد ساعت ٧/٣٠-٨ اونجا باشم؛ به مامان گفتم بیاد باهامکه ازونور بریم دنبال مامان ش... و بیاریمش خونمون واسه مهمونیه یلدا اینور باشه مامانم موافق بود

حاضر شدیم رفتیم پایین خواستم ماشین از پارک دربیارم که نفهمیدم چیشد! بخاطر بوت پاشنه دار پام از رو کلاج سر خورد یا اصن چی شد که با اون شتاب وحشتناک وفتم به سمت باغچه و جدولش نفهمیدم فقط بخودم اومدم دیدم پام کوبیده شده زیر داشبورد و فرمون تو حلقمه...

شوکه پیاده شدم از ماشین و زدم زیر گریه، نفسم بالا نمیومد از استرس

مامان کلی اب داد بهم و نذاشت دیگه رانندگی کنم، گفت من میشینم

نشست عقب جلو کنه ماشینو که دید کلا فرمون منحرف میشه به چپ ، در کاپوت باز نمیشه و...

خلاصه منو راهی کرد بیام خونه و بابا رفت شاهکارمو ببینه که ماشین چش شده، منم اشک ریزون زنگ زدم رستوران و کنسل کردم

داشتم به زمین و زمان فحش میدادم و مابینشم خداروشکر میکردمکه به مامان نزدم و اون ٢ ثانیه مسخررو مرور میکردم و باز گریم میگرفت...

همه اینا گذشت  صورتمو شستم یکم یخ گذاشتم رو چشمام که پف نکنه، داشتم با نفس چت میکردمکه زلزله اومد....

دنیا سیاه شد جلو چشمام... انگار نصف جونم یه جای دیگه بود؛ همه چی جلو چشمام بود و فکر اینکه خدایا بعد اینهمه سال همین حالا من کسیو اندازه جونم دوست دارم که ازم دوره و تو دقیقا تو همین شرایط و فشارای روحی باید هروز تن مارو بلرزونی... بخدا گناه داریم...

بعد از بیخوابی دیشب و زلزله صبح بیدار شدم اماده شدم رفتم رستوران و همه چیزو هماهنگ کردم و میز رزرو کردم تا ایشالا جمعه سورپرایزت کنم،

خیلی دلم میخواست مامان نفسیم  دعوت کنم بیاد که یهو اونجا ببینتشون و کلی خوشحال شه، ولی ترسیدم یوقت برعکس شه و ازینکار عصبانی شه، کلا بیخیال این کار ریسکی شدم چون اگه برعکس شه همه فکرام بدرد عمه جان میخوره و باعث ناراحتیش میشم تا خوشحالی... چقدر هیجان دارم تا اونروز

هرچند. یکم سوتی دادم شبیکه باهم تئاتر ترانه های قدیمیو رفتیم! اون خنده ی ضایع بعد از تلفن الکیه شیواکه درواقع مهسا بود، یکم کارمو لو داد که امیدوارم اینطور نبوده باشه

نظرات 2 + ارسال نظر
ساموان اسپشال شنبه 16 دی 1396 ساعت 10:00

مطمئنی اونم همینقد دوست داره؟؟؟؟!

اونم همین اندازه دوست داره ولی به شیوه خودش، مهم اینه از دوست داشتن لذت برد

پرفسور خسته یکشنبه 26 آذر 1396 ساعت 11:22 http://porfossor.blogsky.com

مرسی که کامنت گذاشتین. امیدوارم بیش‌تر بنویسین و زوتر! ایشالا که شما برسین به کسی که دوست دارین. پیروز باشید!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.