دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

پنجشنبه یک هفته ماراتون استرس

این روزا فشار زیادی داره بهم میاره و حسابی خستم کرده

دیشب میخواستم ببینمت که نشد!

امروز میخواستم بریم بیرونکه نشد! گفتم اوکی عصر میام پیشت

خیلی دلتنگ و ذوق زده اومدم و اسانسور رسید بالا،

طبقه ی ٥

پیاده شدم با لبخند و ذوق و اماده بودم بغلت کنم، دیدم هیشکی جلوی در نیست

ذهن زیادی فانتزیه من این وقتا یه جانپ میزنه به سورپرایزای عشقولانه ی ذهنش و میگه یعنی الان کجاس!

رفته یه جا قایم شده یا مثلا یه شاخ گل دستشه پشت دره  یا رفته تو اتاق کارش و با یه موزیک لایت منتظره در آغوش گرفتنمه یا...

خیلی طول نمیکشه! به اندازه ی چند قدم؛ که متوجه میشم نه!

فقط یکاری پیش اومده بوده و رفته سمت اشپزخونه و حالا داره میاد سمت در... میدونی! از اینکه شبیه همه رفتار شه باهام بدم میاد :(

بیخیال، خیلی زود این موضوع حل میکنم تو ذهنم و میشینم پای تلویزیون باهاش  و خیلی کم و کوچولو صحبت میکنیم، چای میخورم و بحث شکلات و تپل شدن من میشه و...

باز صحبت مشکلیکه پیش اومده میشه و با لحن دوست نداشتنی هی تکرار میکنه چرا پیگیر نیستی چرا اینطوری چرا بفکر نیستی! چقدر تو این شرایط آزار دهندس که من مراعات روحیه و حالشو میکنم و سعی میکنم خوبش کنم ولی نفسی بدون قصد و نیت داره بیشتر و بیشتر ازارم میده

گفتم فردا چیکار میکنی گفت تولد دوست پسر مهرنوشه و دعوت کرده، فهمیدم قرار نمایشگاهمونم یادش رفته و همش مزید بر علت شد که کلی دلخور شم

اینم تو ذهنم اروم کردم و رفتم سراغ بهتر کردن حالش و عوض کردن این حال و هوای بدیکه این هفته داشت، خواستم همه چیز اروم و عادی بنظر بیاد تو ذهنش و نگران نباشه اذیت شه

شروع شد..... تموم شد.... یکم خیالش راحت شده بود فکر کنم و من خیلی ازین موضوع خوشحال بودم

دستشو گرفتم و دراز کشیدم و خوابم برد، نمیدونم چقدر خوابیدم ولی وقتی از خواب پریدم درد داشتم... باز شروع شده بود

اونوری خوابیدم ولی لعنتی دست از سرم برنمیداشت، سعی کردم نفهمه ولی درد لعنتیش انگار رو سلسله اعصابم راه میره

خیلی عصبی بودم، پاشدم حاضر شم بیام خونه، نمیخواستم ببینه حالم بده

باز گفت پیگیری نمیکنیا! زنگ بزن... یادم نیست ولی یکم لحن تندی جواب دادم و ناراحتش کردم و مثل همیشه دوبرابر خودم ناراحت شدم

چرا نمیفهمه من صدبرابر نگرانم، میترسم و وحشت دارم از تمام بلاهاییکه سرم اومده! چرا متوجه نیست این فشار عادی جلوه میدم که اون استرس نگیره و بهم نریزه...رفتم داروخانه دارومو بگیرم و سوال بپرسم که عین احمقا چندتایی راجع بهش شروع به صحبت کردن و من از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم!

اومدم خونه، خیلی بهم ریخته بودم

ولو بودم که استوریشو دیدم... شمع و کیک و دوستاش و تشکرش

انگار دوباره واسم تازه شد که چقدر منتظر بودم حداقل روز تولدش یه عکس از اون سورپرایز ببینم! ولی نبود... نمیدونم روحیم حساس شده بخاطر این شرایط یا انتظارم ازش اینطور بود ولی یکم دلم شکست

هرچند اهمیت نمیدم ولی تو ذهنم اومدکه حتماً م... هم میبینه اینو و پیش خودش فکر میکنه نفسی اهمیتی نداده بکار من و اونهمه تکاپو من چه بی ثمر بوده... فکر کردن به همش اشکامو دونه دونه درمیاره... میبرتم تو فاز مقایسه و چراااا چراهای بی جواب این سکرت بودن... اینهمه ناراحتی واسه یه نفر زیاد نیست خدا! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.