دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

آخرین جمعه قبل از سفر اسفند

این روزها تقریبا هر ثانیه اش یه شکل و یه جور میگذره!

یه ثانیه حالم خوبه و آرومم، یه ثانیه بعد فکر اینهمه روز نبودنش تمام دلمو آشوب میکنه!

سعی میکنم بروز ندم و تمام قدرتمو گذاشتم واسه پنهان کردن این نکرانی و ناراحتی و دلتنگی؛

و نتیجش میشه امشب! قرار بود سه تایی بریم کافه ابشار و رفتم دنبالش  و نفس نشست گفتم ترافیکه، کاش تو ویز بزنی بگه از مجا بریم، گفت باشه جانم

و راه افتادم، سر تقاطع لعنتی انقدر ذهنم تو آرامشِ "جانم" گفتنش بود که هیچ حواسم نبود و نزدیک بود بزنم به یه آقای بچه بغل

انقذر ترسیدم و حالم بد شد که نذاشت رانندگی کنم دیگه

الهی بمیرم واسه اون اقاهه، خدا رحم کرد و چقدر شرمندم از استرسیکه دادم بهشون... امیدرارم منو ببخشن :'(

توی رستوران همش چشمم به چشماش بود و فکرم تو هزار جا... صحبت سفر قبلی شد، گفتم حدود دوماهی نبودی! گفت نه عزیزم ١ ماه شد

گفتم محاله ١ ماه و ٣ هفته شاید دو هفته

گفت بعیده ها! گفتم تاریخشو دارم و اومدم پستاییکه اون شبا گذاشته بودم چک کردم و دیدم بله! ١ ماه و ٢ روز بود سفر قبلیش و من اونهمه اذیت شدم! یکم خنده داره ولی تعداد موهای سفیدم تو هر دوری و ناراحتیش بیشتر میشه!

وقتی فهمیدم برای وابستگی اون مدت، یکماه و دو روز انقدر سخت بوده ، تازه فهمیدم  چه روزای سختی در پیشه و از ته دلم فقط از خدا خواستم عشقم و مامانیش صحیح و سالم برن و برگردن...

و تمام مدت برگشت به خونشون بغض داشتم و بغض داشتم و...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.