یه جمعه ی دیگه هم بدون دیدنت گذشت ، یکی یه دونه ی من که کلی دلتنگتم!
این روزا به وحشتناک ترین و پر فشار ترین حالت ممکن داره میگذره تو شرکت و واقعا خستم کرده، نیاز به حضورت و آرامش گرفتن ازتو بی نهایت حس میکنم . بعضی شبا قبل خواب چشمامو میبندم و تمام لحظه های بودنتو مرور میکنم و توی یک لحظه انگار خودم نشستم و این حال خودمو نگاه میکنم
چشمام گرم میشه و پر اشک میشه! دلم میگیره واسه دلم که اینهمه دلتنگته و این روزا نیستی
امروز ٨ ماهگیمون بود و تقریبا دلم آرومه که از ٦ماه هیجان رابطه خارج شدبم و همه چیز به لطف خدا آرومه
تصمیم داشتم رژیم سنگینمو حفظ کنم ولی فشار کار و حال بد خودم و سردردای لعنتی نمیذاره ، ولی باید تلاشمو بکنم
چقدر ذهنم شلوغه.. امروز حمید برگشته و باز روزای کم مسیج شروع میشه :(
تو این مدت کلی کتاب خوندم و گوش دادم، سریال دیدم ولی این ثانیه های لعنتی وقتی موج حضورتو از اینهمه فاصله دریافت میکنه، نمیگذره و منو دق میده تا روزهارو جلو ببره...
دلم تنگ است و یارای سخن نیست