امروز دوتایی رفتیم دفتر مهاجرت اطلاعات بگیریم، وقتی نیم ساعتی صحیت کرد بارخانومه و اول حرفا گفت من و مامانم فقط
یهو دلم یه جوری شد، تمام ذهنم خشم از این بودکه چرا توی اون لحظه اونجام
دلم میخواست خیلی زود تموم شه و برم بیرون، وقتی خانومه تمام توضیحات به نفس میداد هر لحظه حس اضافی بودنم بیشتر میشد
اواخر بحث نفس پرسید من ازدواج کنم موضوع چی میشه! گفت شما میتونی براحتی همسر و فرزند زیر ١٨ سالتو ببری
اومدیم بیرون از دفترشون و پله های قدیمی اون ساختمون کهنه جلوتر از اون اومدم پایین. بهم گفت چرا اخمویی
گفتم نه خوبم
نشستم تو ماشین و سعی کردم ظاهر حفظ کنم و داستم ماشین روشن میکردم. گفت نکن!
یه لحظه بشین حرف بزنیم وبگو چرارناراحتی ، من .... نیستم که میگی هیچی
مقاومت بی فایده بود و حرم ناراحتی و استرس من از صورتم بیرون میزد. چشمام داغ شد و گوله گوله اشکام...
نفس کلافه بود و هی میپرسید چت شده اخه! بخدا به روح بابا قسم بگی دوس نداری بریم همینجا تمومش میکنیم
و من فقط اشک و اشک و...
از حرفاش دلم گرم میشد و وحشت نبودنش ولی باز چشمامو خیس میکرد
هر لحظه سارا و بابک تو ذهنم بودن، ایمان و الی، پانته آ و شوهزش
چی باید میگفتم وقتی اندازه جونم میخوامش
نمیتونستم بپذیرم ریسک این دوریو
و نمیتونستم خودخواه باشم و بگم بابا مامان من چی! چجوری دور شم
نمیخوام از این جغرافیای جهنمی دور شم و انقدر وجود تو و خانوادم مهمه که همین جهنمم بهشت میکنه واسم
قورتش دادم و نگفتم، چون ش... من اینجا اروم نبود
ش ه ب نمیذاشت ارامشش برقرار شه، باید دور میشذیم
یکم خودمو جمع کردم و گفتم جونم درد من رفتنمون نیست
تنها رفتنه توعه
و بااااز گریه،،،،
سخته سخته وحشتناکه این دوری و انتظار
اینکه نتونم برم پیشش دق میکنم...
گفت برگردم مامان صحیت میکنه با مامان، گفتم بازم من اجازه ندارم ییام پیشت
چقدر سخته
خداجونم باور کن ارزش این رابطه و حس و حال میدونیم و اینهمه سختی و پروسه واسه یکی شدنمون خیلیه فدات شم... مراقبمرن بااااااش اون زندگیه منه
گه تو این مملکتی که بودن توش درده و نبودن توشم درد