دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

خواستگاری...

امشب اومدن خونمون

نه بذار از شنبه بنویسم،

قرار بود شنبه ١٩ آبان  زنگ بزنن خونمون، از ظهر استرس وحشتناکی داشتم و بهم ریخته بودم

جونی پرسید، کی مامان زنگ بزنه؟ گفتم قبل رسیدن من به خونه و قبل فوتبال

گفت نه توهم خونه باش که مامان جواب تلفن بده

منم گفتم مامان منتظر تماس باش

یهو جونی مسیج دادکه مامان سرفه میکنه حالش اوکی نیست فردا زنگ میزنه

من استرس و خشم و همه چیمو جمع کردم رفتم دوش بگیرم تا اروم شم و بتونم یه بهونه قابل توجیه واسه مامان اینا بیارم

یکمی گریه کردم یکم حرص خوردم اومدم بیرون، هنوز حرفی نزده بودم به مامان چون منتظر تماس بود و با بابا بیرون نرفته بود!

جونی حالمو پرسید و گفتم هنوز به مامان نگفتمکه زنگ زدن افتاده واسه فردا شب! مامام بخاطر تماس شما خونه مونده بود منم مغزم کار نمیکنه چی بگم

گفت نگو الان اوکی میکنم و گفت مامان الان زنگ میزنه خونتون و شماررو گرفت

منتظر موندیم زنگ بزنن، گفت شمارتون نمیگیره!

زود با گوشیم خطارو چک کردم دیدم خط فکس زنگ میخوره و شماره اونو دادم زنگ بزنن

زنگ. زدن و هردو مامانا با استرس حدود ٢٠ ثانیه صحبت کردم باهم و قرار پنجشنبرو گذاشتن... دل تو دلم نبود از استرس و گذشت تااااااا امشب! ٢٤ ابان ٩٧

من از ظهر تا ساعت ٨ که برسن حدود ٣ تا کلودیازپوکساد و یک قرص   خوردم

خیلی دیدار سنگینی بود اما خداررشکر بعدش کلی حسای مثبت و خوب بود

وقتی گفت رسیدم، دویدم تو بالکن که ببینمش! انگار صدسال ندیدمش

سبد گل دستش بود و مامانش عقبتر داشت دنبالش میومد، ش... ایستاد تا مامان برسه بهش و یهو بالارو نگاه کرد و من و مه... دویدیم تو خونه و کلی خندیدیم و دعا کردیم ندیده باشتمون

زنگ درو زدن باز کردیم و نزدیک در منتظر موندیم... وای که مردم از استرس تا زنگو زدن با مامان رفتیم جلوی در

اومدن تو روبوسی کردیم ، جونیو دیدم دلم ضعف رفت.. گلو داد بمن و موند کفششو در بیاره

اومدم تو پذیرایی مامان جونی داشت پالتوشو درمیاورد و خلاصه بالاخره همه نشستن.... وای که من رو صندلی میزبان نشسته بودم و کمرم داشت میشکست و باید مرتب و صاف و صوف مینشستم و میرفتم وسط بحثاشون

از استرس زیاد حتی صدای مامان ش... نمیشنیدم و فقط سر تکون میدادم، یکم که گذشت و بابا از جونی خواست راجبه خودش بگه ، گفت و من باز ذوق کردم واسش و نگاش میکردم و قلب میشدم

وسطای مراسم مامانم گفت س... جون از خودت بگو و من کارد میزدی خونم در نمیومد! کلی سفارش کرده بودم ش... چیزی نپرسه و یهو از خودی خوردم:)))

خیلی کوتاه از دانشگاه و درست و کار گفتم و واقعا حرف بیشتری نبود

باز وسطای مراسم بابا گفت س... جان شما ساکتیا:/

حدود ساعت ١٠ شده بود، مامانِ جونی از پدر جونی گفت و نعریف کرد بیماری و مشکلاتیکه بوده و من هی ناراحت و ناراحت تر شدم

و چشمم به ش... بودکه هی قیافش میرفت توهم و کلافه تر میشد

این داستان دردناکو تعریف کردن تا جاییکه فهمیدم پدر نفس، وقتی حالش بد شده تو بغل نفس فوت کرده و دیگه نتونستم خودمو نگهدارم و اشکام اومد و قیافم رفت توهم

اصلا مناسب نبود تو جمع بشینم

وسط صحبتای مامانش رفتم سمت اشپزخونه یکم اب خوردم دیدم نمیشه عین چی اشکالم داره میاد

مسی هم همینطور بود ولی کنترلش کرد

من رفتم تو دستشویی یکم اب خوردم اشکاموپاک کردم باد زدم صورتمو که اون قرمزی و برافروختگی صورتم بره و باز اومدم نشستم تر پذیرایی سرجام... به ش... گفتم اب میخوای؟ گفت نه

و باز بحث گرمتر شد و با بگو بخند ادامه پیدا کرد

وقتی رفتن بابا بلافاضله گفت خیلی پسر خوب باشخصیت مثبت و خوشتیپی بود و من حس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام که عاشق کسی شدم که قراره همسرم باشه و خانوادمم راضین

خدا این لذتو به همه ادما بده که کنارهم کیف کنن

الهی شکرت

خداجونم مرسیکه کنارمونی

نظرات 1 + ارسال نظر
رهآ شنبه 26 آبان 1397 ساعت 15:32 http://rahayei.blogsky.com

کم کم داری عروس میشی :)
تبریک میگم :) :*

مرسی عزیزم ایشالا واسه همه خیر و خوشی باشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.