امشب برای اولین بار وارد خونشون شدم با م.ه
لوازم بردیمکه چیدمان لباس و وسایل بله برون فیکس کنیم
چند شب پیش به جونی گفتم هربار مامانتو دیدم انقدر موذب بودم که حس و حالم شبیه دوران راهنمایی بودکه کار بدی میکردم و دفتر مدیر مدرسه میرفتم! همونقدر استرس و نگرانی و ناراحتی! اما امشب فقط خداروشکر کردم از همه چی! از بابت عشق، دوست داشتن، و اضافه شدن آدمی به لیست دوست داشتنی هام بنام مادر شوهر...
تقریباً آرزوم بود که بتونم مادرشوهرمو دوست داشته باشم و رابطم باهاش مادر دختری باشه و فکر کنم تحقق پیدا میکنه...
شب قشنگی بود با عکسهای قشنگیکه نفس انداخت از لوازم و ذوق و...
خداجونم دمت گرم
این حال خوبُ واسه همه دوستامم میخوام