یکروز قبل از بله برون قرار شد همراه جونی و مامان م بریم سر مزار پدرش
خیلییییی دلم میخواست برم و شدیداً نگران بودم اونجا منقلب شم و نتونم کنترل کنم خودمو، خلاصه صبح زود شد و گلیکه خریده بودم برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین شدم
مامان جونی کنارش بود و دست دادیم و راجبه سرماخوردگی جونی حرف زدیم تا برسیم اونجا، پیاده شدیم رفتیم سمت مزار و مامانِ جونی از بابت گل تشکر کرد
رسیدیم سر مزارشون، عکسشون بود و دقیقاً لحظه ایکه داشت چشمام گرم میشد که اشکم بریزه عکسشون دیدم و یه جور عجیبی شدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خودشون هستن! یه حس اینطوری
یه گل رو مزار شوهر خالش گذاشتم، یکی رو سنگ پدر بزرگشون و بعد همراه مامان رفتم تا بقیه مزارارو معرفی کنه
حس خاصی داشتم! حس میکردم کساییکه مامان دوسشون داشته رفتن و تمام روزگار خوب اونموقع براش تموم شده! خودمو جاش میذاشتم خیلی غم انگیز بود
برگشتیم سر مزار بابا علی، گلارو دونه دونه کندم از شاخه و گذاشتم رو مزار و فاتحه خوندم و با جونی رفتیم سمت مزار دختر خالش و مامان تنها موند
صدای گریشو شنیدم و بدجور دلم گرفت، مامان به جونی گفت، بسه مامان جان بریم
گفتم من مشکلی ندارما! دوست دارم بمونیم
گفتن نه بریم
مامان جلو رفت من پشتش و جونی پشت من
نمیخواسنم کنارم باشه ببینه گریه میکنم
تمام غم نبود باباش رو دل من بود و ظاهریکه سعی میکرد حفظ کنه واسم دردناکتر بود
دم ماشین مامان جونی انگار یکم بیشتر باورش شده بود من عضوی از خانوادم و مهربونتر بود، اصرار کرد کنار جونی باشم و قبول نکردم
درو باز کردم بشینه کنارش و نشستم پشت
جونی گفت بریم خونه چای بخوریم بعد بریم سراغ گل
دلم نمیخواست گلمو ببینم، ولی هیچی نگفتم و رفتیم سمت خونه
رفتیم بالا و مامان رفت چای دم کنه صبحانه اماده کنه و من و جونی باهم گل انتخاب کنیم
صبحانه اماده شد رفتیم سر میز و جونی کفت عه ظرف جدیده! مامانش گفت نه مامان جان داشتم
جونی گفت ندیده بودم ! از بس میخری
بحث رفت تو ظرف خریدمای مامان و دیدم جونی داره هی شوخی میکنه ، گفتم علایق تو اینه قهوه ساز بخری و بنظرت ضروریه
مامان اینو ضروری میدونه
تو ماشینتو نانو میکنی ضروریه! مامان اینو دوست داره
اصلا هرچیکه ادم ازش لذت ببره ضروریه
اینو گفتم و مامان از پشت زد رو شونم گفت آففففرین دختر گلم
گل گفتی ! ببین ش... خان دست بالا دست بسیاره! شدیم دوتا حالا هرووز میریم خرید میذاریم جلو چشمت
اولین بار بود صدام کرد دخترم... حس قشنگی داشت
تاریخ ٩٧/٩/٢٩
بحث شیرین و کل کل مادرشوهر عروس با گل پسر ادامه داشت و بعد صبحانه حاضر شدیم واسه سفارش گل بریم و قند و قرآنو ببریم خونه ما
رفتیم تو اسانسور و گفت حالا نانو ماشین غیرضروریه اره! گفتم اره
با کلی ماچ و...
رفتیم تو ماشین گفتم نمیخوام گلمو بیینم تنها برو و منو رسوند خونه و با استقبال عمه جون و خاله رفتم خونه
خداجونم شکرت