جمعه صبح بیدار شدم حالم کماکان نامطلوب بود و تو ناراحتی جابجایی برنامه بودم!
جونی مسیج داد گفت بیا اینجا، یکم تعارف کردم و بعد قبوب کردم بشرطیکه مامان کار اضافه انجام نده ، گفت عصرم مامان اینا بیان و باز با کلی تعارف و اینا قبول کرذن
رفتن شیرینی خریدم و عازم منزل مادرهمسری شدم، رفتم بالا و روبوسی و چایی و خجالت از اینکه نمیذارن من کمکشون کنم
تا عصر حرف زدیم و جونی حرص خورد سر مستاجر اون خونه و خلاصه یه جور خوبی گذشت و من یه ته سردرد ناجوری داشتم
رفتیم تو اتاق عکسای سفرو ببینیم و عکسای تولد ادیت کنیم که دیدم خیلی سرده، یه پتو گرفتم نشستم رو مبل جلوی pc و هی چرت زدم
یکم شیطنت کردیم و سردردم بیشتر شد
جونی زنگ زد بابا و برای اولین بار بابا صداش کرد و فرداش بگوشم رسید بابا چقدر ذوق کرده از این موضوع
مامانِ جونی همش تو اشپزخرنه بود و ایمیوه و چای و شیرینی میداد بهمون و شوخی میکرد میگفت ش... صبح سردرد داشته حالش بد بوده، تو اومدی حالش اوکی شدا
خیلی مهربون و ماهه خداروشکر و دوسش دارم واقعاً
مامان و مس اومدن و نشستیم دور هم بگو بخند و منتظر آش بودیمکه جونی فشارمو گرفت و دید بالاس
گفتم صداشو در نیاریا! گفت نخیر پاشو بریم دکتر و با کلی اصرار حاضر شدم بریم دکتر
رفتیم و منتظر موندیم دکتر معاینه کرد گفت عصبی شدی واسه اونه سردرد شدی و از درد فشارت بالا رفته
امپول و ارامبخش نوشت واسم و رفتیم دارو گرفتیم
تو تمام این مدل از استرس توی چشماش و مراقبتاش حالم خوب بود
حس فوق العاده ای بودکه سعی میکرد مواظبم باشه! شاید انقدر سعی کرده بودم مستقل باشم تاحالا این حسو تجربه نکرده بودم و انقدر شیرین بودکه یادم رفته بود سرم داره منفجز میشه
برگشتیم نونه و مامام م.ش گفت برو بخواب ظهرم حرف گرش ندادی بیدار موندی حالت بد شد
رفتم یکمی خوابیدم فشارم نرمال شد اومدیم آش خوردیم و شب جونی با ماشین من مارو رسوند خونه و تو مسیر فقط لذت میبردم از وجودش و حس و حال این روزا و شکر میکردم
فرداش شنبه بود بعد کار اومدم خونه و خوابیدم
جونی از باشگاه برمیگشت و به شوخی گفت الان باید میومدم خونه چای میاوردی دوتایی میخوردیما! این چه وضعشه
یهو مسی گفت کیک درست کردم ببین ش.. میاد اینجا؟
به جونی گفتم و اوکی داد و من غش و ضعف کنان پاشدم خونرو جمع کردم که بیاد
اومد و واسه من و مهسا دوتا کیندر تخم مرغی اورده بود و واسه بابا قرص قند، محبتای اینطوریش باعث میشه حاضر باشم واسش جونمم بدم!
شاید بنظر بقیه کار خاصی نباشه اما از چشم من یه دنیا محبتِ
وقتی شروع میکنه و حرفای جدی میزنه دستم زیر چونمه و فقط نگاش میکنم
انقدر شیرینه واسمکه دلم نمیخواد دقیقه ها بگذره
اونشب نفس از سفر و برنامه ها گفت و من کْیف کردم و قنج رفتم و شکر کردم
امروز یکشنبه بود و رفتم شرکت و عصر خونه بودمکه منا عکس عروس تپلا و فرستاد و تلنگر شدکه برم باشگاه
امشب مس دکتر بود ، ونک و حس میکنم وقت جراحی کرفته اما بمن نمیگن که استرس حالمو بد نکنه
خداجونم به خودت میسپارمش مراقبش باش و بخیر و خوشی عملشو بگذرون ایشالا
خداجونم هزاربار شکرت واسه این روزا واسه این خانواده واسه این همسر واسه این مادرشوهر
واسه همش شکر، خودت مراقبمون باش