نمیدونم چی شد و این نیرو از کجا اومد که مقابل ٢٨ سال ترس بایستم و کاریکه حسم میخواد و اون میخواست بکنم...
چشمامو رو تمام رویاهام بستم و این قسمتش خیلی غم انگیز بود برام!!! هیچکدوم از فانتزیاییکه واسش داشتم اونروز مهیا نبود جز حضور خودش!
دل به دریا زدم و.... حال عجیبی بود، ترس و ترس و درد ورود به دنیاییکه فکر میکردم خیلی ازش میدونم ولی هیچی نمیدونستم!
ترس از تمام اتفاقاییکه یک عمر فکر میکردم می افته و نیفتاد داشت دیوونم میکرد، واکنش نداشتن منطقی ش... اذیتم میکرد، اینکه راجع بهش حرف نمیزد آزارم میداد هرچند از شخصیتش بود و ارزشیکه قائل بود واسم
ولی داستان این بودکه من خودم باید میدیدم... نشد
دوباره نشد...
یه باره نشد...
اما بار چهارم همونطور شدکه دلم میخواست اما یه درد دیگه باخودش آورد
درد و ترس بیشتر،
مغزم هنگ کرده بود...
انقد وحشتناک بود واسمکه نمیخوام درموردش فکر کنم،
چه برسه به نوشتن و فقط از خدا میخوام خودش مراقبمون باشه
ش..در استانه اماده شدن واسه سفره و این شرایط دردناک و پر استرس پیش اومده
وحشت من از تمام اتفاقای روزای اینده ایکه میره سفر انقدر حالمو بد کرده که فشارشو تو تک تک سلولام حس میکنم
باهم رفتیم د! یکم دارو و قرص داد بهم
هنوز نگرانم...
روحم خستس خیلی خسته
تو عادیترین کارای روزمرم دردشو حس میکنم،
آب کم میخورم...
فقط درحد قورت دادن قرصا... غذا نمیخورم...
ترس و وحشتم از ری اکشنا عین خوره داره روحمو میخوره
خیلی سخته این روز
خدا فقط مراقبمون باشه تو این روزا که زودتر به ارامش و حال خوب برسیم..
تو دل هر آدمیو هیشکی نمیتونه ببینه مگر خدا...
خودت میبینی و میدونی، من فقط کنار سلامتی ازت آرامش و عشق خواسته بودم واسه زندگیم و هنوز امید دارم که تو هوامو داری و اگر روزی سعی کردن منو بشکنن و تو قویم کردی، میدونی اینبار دیگه مثل اونبار نیست! الان ٦ سال بزرگترم! ٦ سال بیشتر ازت انتظار دارم خدا... من به قدرتت اطمینان دارم ... ببینم چی میکنی :)
خب تولدهم تموم شد...
با کلی استرس و حرص خوردن یه هماهنگی شد و مس موند رستوران بقیه دیزاین کرد و منم سوار ماشین ش.. شدمکه بریم سمت رستوران، رسیدیم و اهنگ تولد و سورپرایز و برق چشماش که کلی خوشحال شده بود، یه شب قشنگ با کلی خنده بود.. خدایا شکرت..
هفته بعدش چهارشنبه که به خیال من روز تولدش بود گل گرفتم و با کیک رفتم پیشش، قرار بود جنگاییکه سفارش داده بود ببرم و بازی کنیم باهم، کیکو دید دستم گفت مناسبتش؟
گفتم تولدت مبارک... گفت عزیزم تولد منکه امروز نیست
کلی جیغ و داد و افسوس و تاسف و اینا خوردم تا یادم افتاد بله ایشون گفتن حدس بزن، اینجانب ٢٠ دی حدسم بوده و ش... گفته نه یکروز قبلش! این موضوع تو مغز من با تحریف اینطوری ثبت شده که تولدش یکروز بعد از روز تولد منه ینی ١٣ دی
وای که چقد ناراحت شدم
دیشب روز تولد واقعیش بود
دقیقا ٧ شب که پیش هم بودیم و خشم و هیاهو میدیدیم
فکر میکردم عکس شب سورپرایزشو شب تولدش میذاره تو اینستا ، ولی ترجیح داد عکس هنری که خودش انداخته بود بذاره... خیلی دلگیر شدم ولی میذارم رو حساب ذوق عکاسی و دوربین جدیدش...
خب از امروز دیگه همه چیزو میخوام واست بنویسم و استثناعاً این یه دونه پست قراره شب تولدت بخونی...
الان که دارم مینویسم کلی ذهنم آرومه و پلن تولدت تقریباً داره به یه جاهایی میرسه... رستوران بعد از کلی دیدن و فکر کردن انتخاب کردم
صبح با مامان رفتیم پاساژ الماس و تقریباً آخرین سنگم بود دیگه ! گفتم اگر پیدا نکردم همونکه گلستان دیدمو میگیرم دیگه ، اصلاً دلم نبود اونو بگیرم .. کلی حرف زدیم با مامان و رسیدیم الماس، رفتیم تو و پیداش کردیم یه سر ویکتورینوکس زدم و برگشتم همون نمایندگی اخمو اخمو داشتم نگاه میکردمکه مامان گفت بیا بریم داخل شاید داشت؛ رفتیم تو و به آقاهه گفتم من فلان مدل سرتینا میخوام که انگار ندارینش... گفت دااااریم! آی کلی خوشحال شدم و آورد دیدم دقیقا همونه دقیییییقا همونکه میخواستمه با همون رنگ صفحه و... خوشحال و خندان خریدم و از ذوق زیاد داشتم بیشتر ازون کارت میکشیدم که آقاهه متوقفم کرد... برگشتم خونه و قرار سینمارو فیکس کردیم، بالاخره ساعت خوشگل ست با اوتلندرت خریدم که امیدوارم دوسش داشته باشی.
امروز که مینویسم تقریبا دو ساعته از سینما برگشتیم و اونجا با دیدن ذوقت واسه ساعتا و پرس و جوها بیشتر خوشحال شدمکه بین کلی فکر و مشورت ساعتو انتخاب کردم
رفتم سراغ خرید گاز هلیوم که اونروز با خیال راحت خودم همه چیو اوکی کنم که متاسفانه هنوز یافت نشده... جینگولیای روی اسمتم هنوز پیدا نکردم و فکنم باید ا زخلاقیت خودم استفاده کنم امیدوارم همه چیز خوب پیش بره
23/9/96 - 11:55
فیلم دیدیم و کلی حرف زدیم و 10% از حرفاییکه صدبار راجبشون فکر کردمو مجبور شدم بگم و خوب بود... سخت بود گفتنشون ولی یکم آروم ترم...
شاید نتیجه صبوریا خیلی خوب باشه ؛ وقتی بهت ثابت شه که قرار نیست همه چی بد باشه! قرار نیست همه مسئولیتا باتو باشه! برعکس واسه اینطوره که قراره از حالا من پشتت باشم و میخوام توهم پشتم باشی... آخ که باز حرف سفر و چند ماهه بودنش شد و دل من غمگین شد دو سه تا بغض اساسی قورت دادم که بخیر گذشت وسط امیرشکلات.
خب الانکه دارم مینویسم چندساعتیه از تصادف و زلزله گذشته...
عصر ساعت ٦ زنگ زدم رستوران هماهنگ کنم واسه رزرو، قرار شد ساعت ٧/٣٠-٨ اونجا باشم؛ به مامان گفتم بیاد باهامکه ازونور بریم دنبال مامان ش... و بیاریمش خونمون واسه مهمونیه یلدا اینور باشه مامانم موافق بود
حاضر شدیم رفتیم پایین خواستم ماشین از پارک دربیارم که نفهمیدم چیشد! بخاطر بوت پاشنه دار پام از رو کلاج سر خورد یا اصن چی شد که با اون شتاب وحشتناک وفتم به سمت باغچه و جدولش نفهمیدم فقط بخودم اومدم دیدم پام کوبیده شده زیر داشبورد و فرمون تو حلقمه...
شوکه پیاده شدم از ماشین و زدم زیر گریه، نفسم بالا نمیومد از استرس
مامان کلی اب داد بهم و نذاشت دیگه رانندگی کنم، گفت من میشینم
نشست عقب جلو کنه ماشینو که دید کلا فرمون منحرف میشه به چپ ، در کاپوت باز نمیشه و...
خلاصه منو راهی کرد بیام خونه و بابا رفت شاهکارمو ببینه که ماشین چش شده، منم اشک ریزون زنگ زدم رستوران و کنسل کردم
داشتم به زمین و زمان فحش میدادم و مابینشم خداروشکر میکردمکه به مامان نزدم و اون ٢ ثانیه مسخررو مرور میکردم و باز گریم میگرفت...
همه اینا گذشت صورتمو شستم یکم یخ گذاشتم رو چشمام که پف نکنه، داشتم با نفس چت میکردمکه زلزله اومد....
دنیا سیاه شد جلو چشمام... انگار نصف جونم یه جای دیگه بود؛ همه چی جلو چشمام بود و فکر اینکه خدایا بعد اینهمه سال همین حالا من کسیو اندازه جونم دوست دارم که ازم دوره و تو دقیقا تو همین شرایط و فشارای روحی باید هروز تن مارو بلرزونی... بخدا گناه داریم...
بعد از بیخوابی دیشب و زلزله صبح بیدار شدم اماده شدم رفتم رستوران و همه چیزو هماهنگ کردم و میز رزرو کردم تا ایشالا جمعه سورپرایزت کنم،
خیلی دلم میخواست مامان نفسیم دعوت کنم بیاد که یهو اونجا ببینتشون و کلی خوشحال شه، ولی ترسیدم یوقت برعکس شه و ازینکار عصبانی شه، کلا بیخیال این کار ریسکی شدم چون اگه برعکس شه همه فکرام بدرد عمه جان میخوره و باعث ناراحتیش میشم تا خوشحالی... چقدر هیجان دارم تا اونروز
هرچند. یکم سوتی دادم شبیکه باهم تئاتر ترانه های قدیمیو رفتیم! اون خنده ی ضایع بعد از تلفن الکیه شیواکه درواقع مهسا بود، یکم کارمو لو داد که امیدوارم اینطور نبوده باشه
اونشب بعد ازون خواسته ی... و ادامه بحث و فشار روحی شدیدیکه داشتم تقریبا تا نصفه شب اشک ریختم و دلم آشوب بود! وقتی وویس دادم گفتم اگه مثل اوایل دوسم داشتی کنارم باش ولی اگه نداشتی فرداهم بهم مسیج نده، تا نزدیک صبح تو تلاطم این بودمکه مسیجی میده یانه... ثانیه ها نمیگذشت و من هر ثانیه نگاهم به گوشی و گوشم به صدای زنگش بود!
باز قرص خوردم تا بالاخره اثر کرد و بیهوش شدم تاصبح! صدای مسیج که اومد ضربان قلبم رو هزار بود از استرس سست شده بودم و سخت گوشیو برداشنم باز کردم و منتظر شدم لود شه... چه ساعتی بود ! صبح بخیر س.. خانمیو خوندم و دلم فقط یه بغل با گریه میخواست که باز بیهوش شدم.. گیج قرصا بودم باز با صدای مامان پاشدم و مسیج دادم به نفس، سعی کردم بشینم پای سیستم و نسکافه بزنم شاید خوابم بپره که زدم نسکافه برگشت رو کیبورد... و باز راهی تخت شدم،
عصر پاشدم یکم انرژی گرفتم و شروع کردم به تصمیم گرفتم راجع به تم تولد نفسی و گفتم برم کادوشو بگیرم از شهرک غرب، حاضر شدم رفتم تا اونجا و فهمیدم کیف پولم نبردم و... اونشب با همه استرسا و گیجیا گذشت و اخر شب با همون بحث شب قبل شروع شد و ادامه پیدا کرد تا خوابیدیم (س) واسم عجیب بود با اون حال دیشبم و گفتن نکرانیام این بحث پیش اومد و بازهم به همونجا ختم شد البته بدون بازگو کردن نگرانیا و ترسام...
امررز صبح پاشدم برم زود بکارام برسم و لوازم مورد نیازم واسه تزئین چیزیکه میخواستم واسه نفسی درست کنمو بگیرم. رفتم کلی گشتم و خریدم و وسطای اتوبان بودم که مسیج داد بهم و جواب دادم
گفتم دارم میرم یه چیز بخورم و کارمو پاسداران انجام بدم و برگردم
گفت مراقب خردت باش جونم!
گفتم چشم تو چیکار میکنی
گفت اینجا طوفانه نشستم خونه!
گفتم لباس گرم بپوشا
به مسخره گفت خوب شد گفتی و کلی ایکن خنده زد
یهو از کوره در رفتم :( خیلی ضدحال بود بخداااا
گفتم قطعا اخرین باره! نفسی اول اروم جواب داد و بعد نیم ساعت مسیجاشو پاک کرد و درجواب حرف منکه گفتم اره برگشتی حرف میزنیم، گفت برنگردم سنگین ترم
:'( غم دنیا رو دلم بود!
لعنتی تو نمیدونی این روز و شبام چجوری میگذره! یکم درکم کن ارومم کن! من کنارتم نه روبروت! دلم بغل ارومشو میخواست تا یه دل سیر اشک بریزم و بگم بد اخلاق خان! ارومم کن من دلم بتو خوشه!
دلخور شده بود و من هیچ غلطی نمیتونستم بکنم
اومدم خونه نشستم طرح زدم واسه برش اسمش ، دلم میخواد خودم با طراحی خودم اسمشو درست کنم واسه تولدش
طرح زدم و نشستم با کاتر ریز ریز بریدم.. تموم شد مسیج دادم دیدم همچنان حوصلمو نداره
دوباره ادامشو شروع کردم به بریدن.. یهو دستم برید
خواستم لوس کنم خودمو که عکس گذاشتم اینستا که پیگیرم شه ولی نشد که نشد...
چقدر دلم گرفت! مسیج دادم صداش کردم گفت جان
گفتم بیا خوب باشیم
گفت خوبیم
گفتم نه خوبه خوب! مثه قبل
گفت سردردم...
و این اخرین مسیج امشب بود
شروع کردم ادامه فومارو خالی کردم و چیدم کنارهم مامان اومد بالاسرم گفت اینکارا چیه چرا حروف اماده نخریدی
گفتم میخوام خودم بکنم! طراحی خودم باشه
نگاه کرد گفت دو حرف نداره! دیدم واااای من تو طراحی دو حرف اسمو جا انداختم
شوک شدم!
کلی فکر کردم تغییر دادم دیدم نمیشه!
دوباره نشستم پای شیستمو طراحی کردم و طرح انداختم و بریدم!
وقتی قهری و سر سنگین، هیچی نمیچسبه!
پاشدم دیدم داره برف میاد، مسیج دادم که بازم جواب نداد ینی اصلا تلگرام چک نمیکرد
استوری گذاشتم از شمع و لیوان نسکافه و پنجرم که دیدم نکاه کرده
اصن همین دیدنش ارومم میکرد
و هی دنبال سوژه میگشتم استوری بذارم ببینم دیده یانه... اخریو هنوز ندیده! الهی بمیرم فکنم از سردرد بالاخره خوابش برد...
خدا هیچکسو با ادماییکه دوسشون داره امنحان نکنه :'( دوست داشتن کسی و بی توجهی متقابلش مثه زهر میمونه... کشنده ی کشنده!
اخر شب قبل خواب طاقب نیاوردم! گفتم شاید نوتیفیکیشن خوند، بذار بدونه چقدر دوسش دارم... بدونه این مدت فشار اومده بهم! بدونه دلم چقد اشوبه و بهم ریختم و تمام اینا با دلتنگی و حواشی سفرش قاطی شده و شرایط جسمی منم امروز اضافه شد و شد نور علی نور! تازه پماد زده بودم چش و چالم از پریشب یکم ریکاوری شه و باز امشب هی شعر خوندم و اشک ریختم... چشمام باز نمیشه!
خداجونم خودت که شاهد ماجرایی تو دلش حلش کن! میدونیکه چقد عشقمه! میدونیکه چی شده... مواظب عشقمون باش لطفاً
این هفته نفسی رفت شمال و من تنها بودم و اکثر وقت باشگاه بودم و یه روزم با ط.. و مس... رفتیم بیرون و ..! یکم هفته دلگیر بود! یکم که نه خب خیلی بیشتر ازون
چالشاییکه تو ذهنم ایجاد میشه و با بی سیاستی نفسی شعله ور میشه خیلی آزار دهندس. گفت میخواد بره رشت و سر بزنه به س... یه لحظه از ذهنم گذشت که دوست ندارم اینکارشو ولی خب سعی کردم منطقی بپذیرمش و حل شد. رفت اونجا و منم
تو کل مدتیکه اونجا بود باهام تماس نگرفت، دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم جواب نداد! ذهنم درگیر کلی فکر شد و جنگ افکار شروع شد!
خودش تماس گرفت یکم دلم اروم شد، اخر مکالمه یکم شما و ... صحبت کردکه دوست نداشتم! حس کردم جلوی اون زنگ زده و یه جووری بود
و بازهم رفت تا اخرای شب که زنگ زد بهم!
یه جورایی دلخور شدم! بهم برخوردکه چرا نباید موضوع منو دوستاش بدونن! مگه چی این وسطه! من ادم معقولی نیستم! مگه میشه! چطور تاحالا چنین شرایطی تجربه نکردم! خلاصه فکرای اعصاب خورد کنی که فقط سعی میکردم کنترلشرکنم اما از لحن صدام خب واضح بود چقدر دلخورم! پرسید بخاطر اینکه اومدم سر بزنم س.. ناراحتی! چی باید میگفتم؟
هرچند ناراحتی از اصل ماجرا نبود! ناراحتیم از نحوه عملکرد ش... با این موضوع بود! اینکه درک نکرد من بهرحال خوش ایند نیست برام و لازمه حداقل بیشتر حواسش بهم باشه تا ارامشم جبران شه!
گذشت...
امروز از صبح چندتا رستوران تماس گرفتم و عکس دیدم که واسه تولدش رزرو کنم. یه رستوران شیک و خوشگل پیدا کردم با پرسنل خوش برخوردکه تصمیم گرفتم اونجارو اوکی کنم واسه تولد. قبلا فکر میکردم واسه تولدش دوستاشم میگم و کلی شوک میشه اما با شرایط الان قطعا جایی واسه حضور اونا نیست..
داشتم برنامه هاییکه دارم و کاراییکه باید بکنم واسه تولدش مینوشتم که مسیج داد و بعدش رفتم اینستا عکسارو دیدم! صبح دیده بودم صبحانش دونفرس سعی کردم نپرسم!
دیدم شام هم دونفره بودکه دیگه نتوتستم نپرسم که بازم امروز س... همراش بوده! و گفت اره بوده
نمیدونم چرا درکی ازین موضوه و ازینرحس نداره! شایدم اهمیتی نمیده نمیدونم!
من تو شرایط مشابه حتماً ازش مشورت میگیرم تاییدیه میگیرم و کل اون مدت چندین بار زنگ میزنم و ازش میخوام بهم زنگ بزنه!
اما برعکس کل مدت نبووووود.... بیشتر کلافم کرد و بیشتر دلخور شدم
نمیدونم با شناختیکه دارم نفس من یه جورایی شاید فکرشم نکرده که من ناراحت میشم... اما کاش میکرد چون به شدت داره ازارم میده!
حق دارم خب! جاییکه دلم میخواست کنارم باشه نبود و دقیقا جاهاییکه من دوست داشتم دوستش کنارش بود! من دخترم و حق دارم دلخور شم عصبی شم. اصن حق دارم داد بزنم بگم بیخود کردی با اون رفتی! تو اینجاهارو باید کنار من میرفتی :'(
دلن شکست... خیلی