دیشب بعد از کلی سال و کنسرتای دونفره رفتن با مه.. به یکی از مینی ارزوهام رسیدم، اونم شنیدن اهنگای یزدانی بهمراه عزیز دلی بودکه چند سال قبل نمیدونستم کی قراره باشه!
طی این سالها هربار کنسرت بود خیلیا میخواستن هماهنگ کنیم باهم بریم ولی هیچوقت همراه کسی تیکت نگرفتم مگر همین اکیپ خل و چل از هم پاشیده خودمون! هیچوقت دلم نمیخواست وسط لذت اهنگایی که دوست دارم حضور کسی باشه که دلم واسش قنج نره! که نتونم وسط شعراییکه حرف دل ضعفه رفتنام واسشه، نگاش کنم و دستشو فشار بدمکه ینی آهای! گوش بده حرف دل منو میگه ها
اصلاً دلم میخواست کافه رویارو بخونه و من برم رو ابرا و چشامو ببندم و فقط حضورشو حس کنم! یا بانوی من ، بخونه و اون دستمو محکمتر بگیره و... بگذریمکه هیچکدوم اینارو نحوند و کل کنسرت فاجعه ی دهه ٩٠ محسوب میشد و بسی خجالتزده شدم از اصرارم واسه حضور نفس جان! ولی خب همین حضورش بازم کلی بود!
(چند شب قبل یاداوری کرده بودم کنسرت و مجبور شده بود سفر شمال عقب بندازه)
امشب اولین برف تهران بارید و اینستا پر شد از برف دربندسر و شمشک و جاده چالوس! وسط ذوق مرگیای اونا بودمکه یادم افتاد فردا نفسی باید بره شمال و تو همین هوا... دلم آشوب شد و صدبار بخودم گفتم غلط کردم واسه کنسرت دلم خواست بمونه ها! اونموقع هوا خوب بود کاش رفته بودن
دقیقا ٢ ساعتی میشه رو تخت دارم قلت/غلت ؟ میزنم شاید بتونم بخوابم اما صدای زوزه باد شدیدیکه میاد و دلهره هوا و وضعیت جاده دلمو آشوب کرده! گفتم نمیشه عقب بندازیش! گفت نه مامان...
نتونستم دخالت کنم ولی آی دلم میخواست میتونستم یکی دوروز عقب بندازم این سفرو ! ولی نمیشه و تا اطلاع ثانوی که پاش برسه اونجا من این دلشوره لعنتیو دارم... خداجونی مراقب عشق من باش لطفل! نفسی و مامانشو به سلامت برسون و محافظشون باش تا کلی خوش بگذره بهشونو خستگیشون در بره الهی.
یکی یه دونه ی منکه از دلم خبر نداری! یه دنیااااا دوست دارم و این روزا تمام تایمای خالیمو گذاشتم دنبال ساعت بگردم واست و کافه یا رستوران خوشگل واسه سورپرایز شب تولدت پیدا کنم! دیروز تو کنسرت کلیپ ساعت نشون میداد و راجیه مدل ساعت پرسیدم ولی کماکان دو دلم واسه خرید اون مدل! بین دوربین مورد علاقت و ساعت گیر کردم! امیدوارم یه برنامه عالی بشه فیکس کردکه خوشحالت کنه جوووونِ من...
خدایا همه ادما اروم و سلامت و خندون باشن و عشقشون پایدار..
بازهم مشکل همیشگی،بازهم شهاب سنگیکه باید صاف بخوره تو سر من...
دیروز بازم دردسر درست کرد و از ظهر عزیزدل من درگیر کارای اون بود، بمیرم الهی اعصابش داغون داغون بود نه حرف میزد نه من جرعت داشتم بهش زنگ بزنم!
بهم مسیج داد گفت اعصابم داغونه نمیکشم دیگه انقد بهم زنگ بزنن، میرم درمانگاه و خاموش میکنم
گفتم باشه فقط مراقب خودت باش
دیشب تا صبح درد کشیدم و بیدار بودم و فکر کردم صبح نتونستم برم سرکار
خونه موندم صبح بخیر صبحشو خوندم و از خشک و خالی بودنش دلم لرزید
ولی گرمتر مسیج دادم بهش و از جوابش فهمیدم اعصاب نداره باز، بعد از یکساعت مسیج داد اینطوری نمیشه باید فکر اساسی کنم برم یه جا گم و گور شم!
غم دنیا نشست رو دلم... گفتم خدایا این چه وضعیه! کجایی پس
گفتم بهش باشه! هرجا ارومی باش
عصر بهم مسیج داده بود با مامان هایپر بودم، زنگ زدم بهش صدا خوب نمیومد
اومدم خرنه مسیج دادم بهش حالش خوب نبود همچنان! گیر دادمکه باهام حرف بزن، حرف نمیزتی حالم بدتره
گفت درگیر حال من نشوکه بدتر ازین میشی
گفتم لعنتی خب حرف بزن باهام! تو حالمو بد نمیکنی
حرف نزدنت حالمو بد میکنه!
خلاصه از فشار حرفا هیچی یادم نمیاد! فقط یه لحظه حس کردم وجودم اضافیه کنارش و. نه ارامشی دارم نه دوس داره باشم ینی حس کردم ازم میخواد که نباشم!
گفتم ش... میخوای نباشم اره؟
گفت بس کن توروخدا نمک رو زخم نباش مغزم تعطیله
گفتم میخوام مرهم باشم! تلگرام پاک میکنم اذیتت نکنم!
گفت نه! مسخره بازیا چیه... اصن من.... حالمم خوبه نکن
گفت بفهم بخاطر تو گفتم نه خودم!
گفتم بخاطر من ازجانبم تصمیم نگیر! لعنتی من روزیکه خواستم باتو باشم فکر همه این اعصاب خوردیارو کردم!
تو دلم غوغا بود! عین زلزله اونشب حس میکردم همه چیمو دارم ازدست میدم و داشتم خفه میشدم از فشار بغض لعنتیش
ازون لحظه ها بودکه هزارساال میگذره
دلم میخواست بهش بگم لعنتی بیشعور اخه چرا نمیفهمی! من تورو میخوام بدون همه چیم میخوام! حتی کل زندگیتو اون لعنتی ازت بگیره بازممیخوامت! من خودتو خواستم با همین شرایط با هر انفاقیکه بیفته چرا نمیفهمی! چرا فکر اساسی نمیکنی این پادرهواییو تموم کنی و دوتایی بریم یه جا زندگی کنیم!... میخوام برم یه جا که هیشکی نباشه اعصابتو بهم بریزه! یه جاکه خودمون باشیم و ارامشمون! زندگی کنیم اروم باشیم
این روز و شبای لعنتی داره ذره ذره روحمو ارامشمو تمام وجودمو عین خوره میخوره... :'( خدایاااااا کجایی پس
صبح باهم قرار داشتیم قرار بود بریم باغ گیاهشناسی که یکم عکس بندازیم و روحیش عوض شه اونجا
حال مامان زیاد اوکی نبود، بهش گفتم نیا ! الان مامانت مهمتره که مراقبش باشی بمون خونه
خودم کلافه ی کلافه بودم ولی جلوی خودمو گرفتم تا بمونه خونه مراقب مامانش باشه یوقت خدایی نکرده اتفاقی نبفته!
ساعت 4 شد داشتم روانی میشدم از جو حرفای مامی ش و به مه... گفتم پاشو بریم بیرون! رفتیم ژوان و یکم حال و هوای اونجا آرومم کرد یکم حرف زدیم ولی دلتنگ دلتنگ بودم!
مسیج میدادم بهش که شاید پیشنهاد بده خونه رفتنی برم ببینمش ولی نگفت! با مه... برگشتیم خونه ؛ جلوی در که بودم گفتم عزیزم ببینمت... تو آسانسور بودمکه عکسش رسید، اومدم تو خونه بازش کردم یهو یخ کردم! حس کردم عکسو دیدم قبلا! زوم کردم رو چشماش و فرم خنده! آره اینو دیدم
تو عکسام نگاه کردم دیدم بله... تمام بدنم یخ کرد
نمیدونستم بگم یانه ولی نتونستم! گفتم ش...! داشتیم؟ گفت چیو!
گفتم هیچی بکارت برش
گفت آفرین شوخی بود داشتم امتحانت میکردم
ولی دیگه هیچ حرفی اون برج فروریخته اعتماد تو دلمو صاف و صوف نمیکرد! تمام بدنم یخ کرد! فقط نشسته بودم و هزاااااار تا پلان از سرم میگذشت! خدایا چرا؟
جز صداقت مگه چیزی تاحالا بینمون بوده؟ ینی بوده؟
ینی آدمیکه همه وجودمو گذاشتم براش باهام روراست نبوده!
شک به تمام روزای قبلمون چسبید و چشامو عین اتیش گرم و گرمتر میکرد!
سکوت ش... ازون طرف آزار دهنده تر بودکه توضیحی نداشت و آرومم نمیکرد!
گفتم من هیچوقت محدودت نکردم که شاهد این اتفاقا نباشم! چرا؟!؟!؟!
گفت نه جونم از قصد اونو دادم ببینم حواست هست...
اصن عادلانه نیست منو با خودم اینطوری درگیر کنی و بجون خودم بندازی!
چطوری آخه !
ثانیه به ثانیه حالم بدتر میشد! تمام اتفاقای زندگیم از جلو چشمام میگذشت و باورم نمیشد ش... من بهم دروغ گفته باشه! چرا اصلا اینکارو کرد!
بیخیال شدم و ریلکس مسیج دادم که فشار مضاعفی واسه جمعه عصرش نباشم
وسط حرفام یهو دیگه چک نکرد! گفتم حتمی خوابش برد!
مسیج واسم اومد که کنسرت رضا یزادی 2 آذر! رفتم تیکت بگیرم دیدم تمام صندلیا داره پر میشه! مسیج دادم دیدم چگ نکرد! باید باهاش هماهنگ میکردمکه برای اونروز هست یانه! ولی هرچی تماس گرفتم نه بوغ نه صدا نه اپراتور هیچی!
یهو آتیش بی اعتمادی که تو دلم تازه خاموش شده بود شعله ور شد و گفتم نکنه! نکنه.... نکنه منو بلاک کرده که زنگ نزنم... از خونه گرفتمش و خدا خدا میکردم اشتباه باشه... چشام از فشار این حسای آشغال قرمز شده بود... خداروشکر... با تلفن خونه هم همون وضع بود
خیلی زنگ زدم ولی نتیجه ای نداشت و صندلیا تند و تند داشت خریده میشد! گفتم بیخیال سه تا میگیرم ایشالا که هست... دکمه پرداخت زدم و مسیج پرداختش اومد
خدایا این جسا چی بود! ینی اعتمادم نابود شد؟! ینی از حالا به بعد من اینطوری راجبه عزیز دلم باید قضاوت کنم؟!
من نمیخوام اینطور باشه! نمیخوام تمام ساعتام شک باشه و همیشه اماده ی فرار و دفاع باشم تو این رابطه ! ولی من همه چیمو گذاشته بودم این وسط
تمام دلم آشوب بود! انگار یه چیزیو ازدست دادم... بغض داره گلومو فشار میده و کماکان ش... نه زنگ زده نه تلگرام چک کرده و نه...
دلم میخواد برم وایسم جلو خدا و بگم واقعاً این عادلانس؟ به کدوم دلیل داره شکنجه میدی منو؟ چیکار کردم!
استرس و وحشت نتیجه رابطه با دونستن مامان اینا یه طرف ، این داستانا هم یه طرف!
جدیداًً احساس میکنم به آینده ایکه دوست داشت دیگه اهمیتی نمیده! حرفی از ما نیست و همه چیش شده من!
امیدوارم همش چالشای ذهنی من و حساس شدنام بعد ازون اتفاق باشه
اون اتفاق لعنتی و غیرقابل پیشبینی بودنش از اونچه که تو ذهنم بود روانی کنندس.... خدایا کمکم کن توکه آگاهی به همه چیز !
نذار این اعتماد و علاقه از بین بره خودت مراقبش باش و تقویتش کن...
دلداری دقیقا چیزیه که من به شدت باهاش مشکل دارم
ینی وقتی دارم باهاش حرف میزنم و اعتراض میکنم که چرا چشات غمگینه! مشکل جدی نیست خداروشکر کن!
تو گوشم صدای فحش میشنومکه بخودم میدم!
اخه بیشعور چیو جدی نیست! مگه تو اونجاییکه میدونی جدی نیست! مگه همه چیزو نفسی میگه که تو کارشناس شدی دلداری میدی!
چیکار باید کرد این مواقع؟ واقعاًنمیدونم
دلم میخواد فقط ارومش کنم ولی هرچی حرف میزنم احساس میکنم قیافش الان پوکر فیس شده! خدایا چرا نمیذاری نفسیه من اروم باشه
بخدا عادلانه نیست یه نفرو اینهمه تو فشار بذاری! عزیزدل من یه ماه رفت سفر اروم بود از وقتی برگشته هروز داستان داره :'(
خدا جونی بیا و اذیت نکن مامان نفسیو خوب کن حواشیو دور کن ازشون بذار اروم باشن! عشق من دست تنها سختشه اینهمه اذیتش کنی!
توکه دوسمون داشتی مارو گذاشتی کنار هم! قرار بود حامیمون باشی مراقبمون باشی خوشحالیمون حفظ شه! نه اینکه اینطوری !
خودت درستش کن عشقم اروم شه مامانیش سرحال شه از بیمارستان بیاد! اصن برن سفر خوش بگذرونن واقعا این یکهفته به اندازه یکماه سفرش اذیت شدم!
میبینم یه دنیا خستس و هیچکاری نمیتونم بکنم! ایشالا مرخص شن زودی برن باهم سفر حالشون جا بیاد منم کیف کنم که عشقم خوشحاله!
این روزها انقدر بی دل و دماغ و نا ارومیم که دلم نمیخواد بنویسمش
نه فقط بخاطر اتفاقاتیکه افتاده! بخاطر شرایطیکه توشیم
مامانِ نفسیم بیمارستانه و نفسی تو نگاهاش پر از استرسه و تو سرش پر فکر...
خیلی اذیتم میکنه وقتی میبینم یه نفر مثه مرد وایساده و تنهایی داره بار همرو بدوش میکشه! هم ناراحتم و هم پر از غرور ازداشتن همچین عشقیکه یه تنه جلو این اتفاقا وایساده
دلم پر از درد میشه وقتی شب تا صبح بیمارستان میمونه و نمیتونم کنارش باشم! جاییکه باید کنارش باشم کمکش باشم پشتش باشم، نیستم :(
دلم میخواست میتونستم همراهیش کنم کنارش باشم وارومش کنم
جقدر حیف که شرایطش نیست و فقط باید دورادور تمام فکرم پیشش باشه و غصه یخورم
دردت بجونم میدونم این روزا تمام فکر و ذهنت نگران اتفاقاییه که تصورش میکنی! چیزاییکه تو ذهن طوفانی و نارارومت ارامش چشمای مهربونتو بهم میریزه و الهی هیچوقت پیش نیاد
یه عالمه دعا میکنم و نذر میکنم مامان زودی خوب شن و هیچ مشکل جدی نباشه الهی!
دعا میکنم این روزا زودی بگذره و مامان نفسیم برگرده خونه و لباشو دوباره خندون ببینم
تو دلم پر بغضه که نمیتونم کاری کنم واسش و زندگیه من تنها داره همه کارارو میکنه! مطمئنم کنارش بودم شب میموندم بیمارستان پیشش و خودم مواظبشون میبودم که خیالت راحت باشه...
خدایا کمک کن خودت روزای سخت و ناراحت کننده حالا حالاها طرفمون نیاد! خداجونی مراقب عشقم و مامان گلش باش و به همه سلامتی بده و به خانواده های ماهم همینطور...
امیدوارم پست بعدیم بارخبر خوب برگشتن مامان و ارامش دوباره ی چشای مهربون نفسی باشه
آمین...