دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

من دیووووونم...

نفس یه وقتا میگه تو دیوووونه ایی!

آخریش همین نیم ساعت پیش بود،  وقتی گفتم دیشب دپرس بودم و دلیلش این بودکه دربند داشت برف میومد و من خونه تنها بودم! گفت دیووونه!...

شاید دیوونگی باشه ولی من عااااشق این دیوونه بازیام

عاشق اینم ذوق کنم از دیدن ٤ تا دونه برف

کیییف کنم وقتی ابر میبینم تو آسمون و هی خدا خدا کنم برف و بارون بیاد!

اصلاً عاشق این دیوونه بازیام که کل زندگیمو پر کنم ازش...

اینم دیوونه بازیه که یکی بدونه چقدر دوسش داری ولی من عاشق اینم بدونه! دلم میخواد ته دلش قرص برص باشه که یکی یه جا هستکه عااااااشقشه و همه جوره کنارشه!

تو موارد دیگه ای هم از دوستام شنیدم دیوونم!

دقیقاً جاهاییکه گفتم احمقااااااا زندگی یعنی اون حس و حال عالیه دونفره! اگه بخاطرش تو شرایط نامطلوبم بودی اون دونفرتو خراب نکن، شرایطتو بساز و درست کن ولی دونفرتو آسیب نزن.. حس و حالتون و خراب نکن که اگه نباشه خدااااااا میدونه چند صد سال باید بگذره تا یکی باشه که همین حس و حال بینتون پیش بیاد!

اونجاهم بهم گفتن دیوووونه! مگه بیکاریم دردسر درست کنیم! ما خودمون موهبت الهیییییم واسش :)))

شایدم من دیوونم

من از کادو ی کوچولوییکه یه جایی به یادم بوده و گرفته ذوق میکنم

من از یه مسیج وسط مهمونی و خوشی و دوریش ذوق  میکنم

من از تصور اون روز قشنگیکه تو ذهنم میچرخه هم ذوق میکنم!

قشنگیای زندگی همین دیوونگیاس

ذوق های بزرگ واسه اتفاقای کوچیک!

مثل نون تازه ی اول صبح و صبحانش

مثل یه دونه شاخ گل و چشمای خواستنیش

مثل  تلاش واسه بالا کشیدن پیج عکاسیش

خدایا این آپشن ذوق مرگی واسه چیزای کوچولورو ازم نگیر و هرررروز زیادترش کن

پنجشنبه یک هفته ماراتون استرس

این روزا فشار زیادی داره بهم میاره و حسابی خستم کرده

دیشب میخواستم ببینمت که نشد!

امروز میخواستم بریم بیرونکه نشد! گفتم اوکی عصر میام پیشت

خیلی دلتنگ و ذوق زده اومدم و اسانسور رسید بالا،

طبقه ی ٥

پیاده شدم با لبخند و ذوق و اماده بودم بغلت کنم، دیدم هیشکی جلوی در نیست

ذهن زیادی فانتزیه من این وقتا یه جانپ میزنه به سورپرایزای عشقولانه ی ذهنش و میگه یعنی الان کجاس!

رفته یه جا قایم شده یا مثلا یه شاخ گل دستشه پشت دره  یا رفته تو اتاق کارش و با یه موزیک لایت منتظره در آغوش گرفتنمه یا...

خیلی طول نمیکشه! به اندازه ی چند قدم؛ که متوجه میشم نه!

فقط یکاری پیش اومده بوده و رفته سمت اشپزخونه و حالا داره میاد سمت در... میدونی! از اینکه شبیه همه رفتار شه باهام بدم میاد :(

بیخیال، خیلی زود این موضوع حل میکنم تو ذهنم و میشینم پای تلویزیون باهاش  و خیلی کم و کوچولو صحبت میکنیم، چای میخورم و بحث شکلات و تپل شدن من میشه و...

باز صحبت مشکلیکه پیش اومده میشه و با لحن دوست نداشتنی هی تکرار میکنه چرا پیگیر نیستی چرا اینطوری چرا بفکر نیستی! چقدر تو این شرایط آزار دهندس که من مراعات روحیه و حالشو میکنم و سعی میکنم خوبش کنم ولی نفسی بدون قصد و نیت داره بیشتر و بیشتر ازارم میده

گفتم فردا چیکار میکنی گفت تولد دوست پسر مهرنوشه و دعوت کرده، فهمیدم قرار نمایشگاهمونم یادش رفته و همش مزید بر علت شد که کلی دلخور شم

اینم تو ذهنم اروم کردم و رفتم سراغ بهتر کردن حالش و عوض کردن این حال و هوای بدیکه این هفته داشت، خواستم همه چیز اروم و عادی بنظر بیاد تو ذهنش و نگران نباشه اذیت شه

شروع شد..... تموم شد.... یکم خیالش راحت شده بود فکر کنم و من خیلی ازین موضوع خوشحال بودم

دستشو گرفتم و دراز کشیدم و خوابم برد، نمیدونم چقدر خوابیدم ولی وقتی از خواب پریدم درد داشتم... باز شروع شده بود

اونوری خوابیدم ولی لعنتی دست از سرم برنمیداشت، سعی کردم نفهمه ولی درد لعنتیش انگار رو سلسله اعصابم راه میره

خیلی عصبی بودم، پاشدم حاضر شم بیام خونه، نمیخواستم ببینه حالم بده

باز گفت پیگیری نمیکنیا! زنگ بزن... یادم نیست ولی یکم لحن تندی جواب دادم و ناراحتش کردم و مثل همیشه دوبرابر خودم ناراحت شدم

چرا نمیفهمه من صدبرابر نگرانم، میترسم و وحشت دارم از تمام بلاهاییکه سرم اومده! چرا متوجه نیست این فشار عادی جلوه میدم که اون استرس نگیره و بهم نریزه...رفتم داروخانه دارومو بگیرم و سوال بپرسم که عین احمقا چندتایی راجع بهش شروع به صحبت کردن و من از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم!

اومدم خونه، خیلی بهم ریخته بودم

ولو بودم که استوریشو دیدم... شمع و کیک و دوستاش و تشکرش

انگار دوباره واسم تازه شد که چقدر منتظر بودم حداقل روز تولدش یه عکس از اون سورپرایز ببینم! ولی نبود... نمیدونم روحیم حساس شده بخاطر این شرایط یا انتظارم ازش اینطور بود ولی یکم دلم شکست

هرچند اهمیت نمیدم ولی تو ذهنم اومدکه حتماً م... هم میبینه اینو و پیش خودش فکر میکنه نفسی اهمیتی نداده بکار من و اونهمه تکاپو من چه بی ثمر بوده... فکر کردن به همش اشکامو دونه دونه درمیاره... میبرتم تو فاز مقایسه و چراااا چراهای بی جواب این سکرت بودن... اینهمه ناراحتی واسه یه نفر زیاد نیست خدا! 

چالش جدید... توهم! واقعیت! ترس...

نمیدونم چی شد و این نیرو از کجا اومد که مقابل ٢٨ سال ترس بایستم و کاریکه حسم میخواد و اون میخواست بکنم...

چشمامو رو تمام رویاهام بستم و این قسمتش خیلی غم انگیز بود برام!!! هیچکدوم از فانتزیاییکه واسش داشتم اونروز مهیا نبود جز حضور خودش!

دل به دریا زدم و.... حال عجیبی بود، ترس و ترس و درد ورود به دنیاییکه فکر میکردم خیلی ازش میدونم  ولی هیچی نمیدونستم!

ترس از تمام اتفاقاییکه یک عمر فکر میکردم می افته و نیفتاد داشت دیوونم میکرد، واکنش نداشتن منطقی ش... اذیتم میکرد، اینکه راجع بهش حرف نمیزد آزارم میداد هرچند از شخصیتش بود و ارزشیکه قائل بود واسم

ولی داستان این بودکه من خودم باید میدیدم... نشد

دوباره نشد...

یه باره نشد...

اما بار چهارم همونطور شدکه دلم میخواست اما یه درد دیگه باخودش آورد

درد و ترس بیشتر،

مغزم هنگ کرده بود...

انقد وحشتناک بود واسمکه نمیخوام درموردش فکر کنم،

چه برسه به نوشتن و فقط از خدا میخوام خودش مراقبمون باشه

ش..در استانه اماده شدن واسه سفره و این شرایط دردناک و پر استرس پیش اومده

وحشت من از تمام اتفاقای روزای اینده ایکه میره سفر انقدر حالمو بد کرده که فشارشو تو تک تک سلولام حس میکنم

باهم رفتیم د! یکم دارو و قرص داد بهم

هنوز نگرانم...

روحم خستس خیلی خسته

تو عادیترین کارای روزمرم دردشو حس میکنم،

آب کم میخورم...

فقط درحد قورت دادن قرصا... غذا نمیخورم...

ترس و وحشتم از ری اکشنا عین خوره داره روحمو میخوره

خیلی سخته این روز

خدا فقط مراقبمون باشه تو این روزا که زودتر به ارامش و حال خوب برسیم..

تو دل هر آدمیو هیشکی نمیتونه ببینه مگر خدا...

خودت میبینی و میدونی، من فقط  کنار سلامتی ازت آرامش و عشق خواسته بودم واسه زندگیم  و هنوز امید دارم که تو هوامو داری و اگر روزی سعی کردن منو بشکنن و تو قویم کردی، میدونی اینبار دیگه مثل اونبار نیست! الان ٦ سال بزرگترم! ٦ سال بیشتر ازت انتظار دارم خدا... من به قدرتت اطمینان دارم ... ببینم چی میکنی :)


افتر برث دی

خب تولدهم تموم شد...

با کلی استرس و حرص خوردن یه هماهنگی شد و مس موند رستوران بقیه دیزاین کرد و منم سوار ماشین ش.. شدمکه بریم سمت رستوران، رسیدیم و اهنگ تولد و سورپرایز و برق چشماش که کلی خوشحال شده بود، یه شب قشنگ با کلی خنده بود.. خدایا شکرت..

هفته بعدش چهارشنبه که به خیال من روز تولدش بود گل گرفتم و با کیک رفتم پیشش، قرار بود جنگاییکه سفارش داده بود ببرم و بازی کنیم باهم، کیکو دید دستم گفت مناسبتش؟

گفتم تولدت مبارک... گفت عزیزم تولد منکه امروز نیست

کلی جیغ و داد و افسوس و تاسف و اینا خوردم تا یادم افتاد بله ایشون گفتن حدس بزن، اینجانب ٢٠ دی حدسم بوده و ش... گفته نه یکروز قبلش!  این موضوع تو مغز من با تحریف اینطوری ثبت شده که تولدش یکروز بعد از روز تولد منه ینی ١٣ دی

وای که چقد ناراحت شدم

دیشب روز تولد واقعیش بود

دقیقا ٧ شب که پیش هم بودیم و خشم و هیاهو میدیدیم

فکر میکردم عکس شب سورپرایزشو شب تولدش میذاره تو اینستا ، ولی ترجیح داد عکس هنری که خودش انداخته بود بذاره... خیلی دلگیر شدم ولی میذارم رو حساب ذوق عکاسی و دوربین جدیدش...