دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

مادر بشی میفهمی!

بچه که بودم مریض میشدم مامان میگفت من خودم مریض شم ولی خار تو پای شما نره...

میخندیدم میگفتم مریضی هرکس مال خودشه!

مامانم میگفت هروقت مادر بشی میفهمیش!

هرچی بزرگتر شدم بیشتر فهمیدمش!

کم کم دیدم نه! این حسو نسبت به مامانم، بابام، خواهرم ووحتی گربم دارم!

امشب دیدم برای جونی هم همین حسو دارم!

حاضرم خودم مریض بشم ولی خار تو پای هیچکدومشون نره...

واسه فهمش مادر شدن نیاز نبود! عاشق اونا بودن لازم بود...

خدایا مراقب عزیزای همه باش، عزیزای منم توش...

شاه لیر و حواشی

رفتیم تئاتر باهم و زود رسیدیم

بعد از کلی شوخی و خنده یهو گفت بیا راجبه مهریه حرفامون بزنیم و تمومش کنیم! گفتم از این بحث بیزارم

گفت مجبوریم باهم فیکسش کنیم تا راحتتر باشیم

انقدر با شعور راجبش حرف میزدکه نمیتونستم تصمیم بگیرم!

از قدیم صفر و صد بودم! دلم میخواست یا مهریه ام هیچی باشه، یا یه عالمه!

اما وقتی میگفت مهریه از نظر من حق توِ و من اجازه ندارم راجبش صحبت کنم ، منم تاکید میکردم نظرم یکه

ولی نظر من این بود نه خانوادم

خیلی اصرار کرد که یه عدد مشخص کنم 

گفت بقیه چجوری بودن دوستات اطرافیانت! گفتم فلانی اینطوری اونیکی اونطوری! من نمیدونم واقعا من فقط میدونم بدم میاد ارزش گذاری اینطوری کنم

گفت ارزشت و شعورت واسم بی نهایته! ولی این پشتوانس

گفتم فلانی گفت یه دونه مادر شوهرش گفت ٧٠٠ تا، اونیکی گفت ١٤ نا همه هم همونو قبول کردن

یهو گفت ای ول به فلانی و خیلی دم مادرشوهرش گرم

یکم ناراحت شدم!

من هیچوقت مادی نبودم! اصلاً دوست نداشتم این حسو! 

بعد از کلی اصرار بعنوان پیشنهاد! من تنها عدد سبک ذهنم ١١٠ تا بود

وقتی گفتم بهم گفت من فکرم روی ١٤ تا بود...

یکم شوک شدم! درواقع من دلم میخواست بگم یکی و اون بگه ١٠٠٠ تا

مطمئن شم منو کامل شناخته و میدونه باهاش چجوری ام و باهام همونطور باشه

ولی یه حس بدی شبیه معامله این وسط کلافم کرد! از این سیاست خوشم نیومدکه من عددی عنوان کنم و اون بسه مبنا

من مبنام ارامش اون بود و راضی کردن خانوادم ولی یه جور بدی یه حس بدی پیدا کردم

اما چشماش یه چیزی میگفت بهم اونم اینکه فیلمشه! نظرش ١٤ تا نبود و احتمالا میخواد فقط تست کنه منو یا روز جمعه بعد از ١٤ تای من نظرشو میگه

نمیدونم ولی دوست دارم اینطوری باشه! حس میکنم یه جلب اعتماد پیش خانوادم میکنه اینطوری و رو سفیذ میشم

اما چون قابل پیشبینی نیست و من یک دنیا اضطراب دارم واسه این بحث اشغال، خونه اصرار کردم که من نظرم ١٤ تاس

و با مخالفت شدید بابا همراه شد... نصایح نسبتاً به حقی میکنه بابا اما من دلم نمیخواد بحثی بشه! جونی اذیت بشه یا هر کوفت دیگه ای...

خدایا این رسوم مسخره چیه...:'( خدا بخیر کنه اونروز هم من توی یکهفته ی حساسی هستم و احساساتم اماده ی فوران ... حرفی کشدار بشه هیچ بعید نیست اشکم دربیاد

مثل امشب که از استرس بیخوابم و اشکالود...

اشک ها و لبخند ها :)) از جلسه خواستگاری کذایی

اوایل که باهم آشنا شده بودیم وقتی دلش میگرفت از نبودن باباش، بهم میگفت خیلی جاش خالیه این روزا... وقتی اینستاشو گشتم و عکسشون پیدا کردم عجیب تو ذهنم مجسم شد!

اوایل تکلیف هیچیمون معلوم نبود! قرار نبود دوست اینطوری شیم ولی دلم رفته بود... اونم قرارنبود شروعی دوباره داشته باشه و هردو از شروعش وحشت داشتیم

خدا خواست یا ما خواستیم نمیدونم ولی یهو وسط حسای جذاب خودمون پیدا کردیم، اما ترس وحشتناک من از یاداوری درد و دلای قدیممون تو عالم رفاقت انقدر زیاد بودکه نمیذاشت مطمئن بشم به همیشگی بودن این حسا

همیشه دلم میلرزید از تموم شدن و خراب شدنش... عین مارگزیده ایکه از ریسمان سفید و سیاهم میترسه...

برای همین همیشه تو اوج خوشی و لذت غم دنیا رو دلم میومد!

دیدن اثری از اون آدم تو زندگی نفس ، مثل اسید سلولامو متلاشی میکرد

یه شب که از این فکرای وحشتناک پر بودم، با یکم اشک خوابم برد

خواب پدرشو دیدم، خواب دیدم یه آقایی مابین من و نفس نشسته درواقع لم داده... خیلی ریلکس و من تو ذهنم  مرور میکردم که این آدم کیه که انقدر راحت کنار من نشسته و دستش پشت گردنمه، فکر میکردم و میدونستم از نزدیکای قدیمم نیست اما دوستش داشتم و حتی دستشو بالای گردنم حس میکردم و حس خوبی داشتم

شروع کرد باهام حرف زد، دقیق یادم نیست چه اتفاقی افتاد اما یادمه خیلی باهم حرف زدیم، من گفتم اون گفت و جونیو فرستاد بره یه کاری انجام بده و کنار من دراز کشید و یه چیزایی شبیه دلداری گفت که ارامش داد بهم

بیدار که شدم خیلی حالم بهتر بود، به جونی مسیج دادم گفتم خواب بابارو دیدم

بعید میدونم باور کرده باشه! هیچکس باور نمیکنه من خواب کساییکه ندیدمو ببینم و حتی دوسشون داشته باشم

ولی دیدمش! دو سه بار دیدمش و هربار حس گرمتری داشتم کنارش

وقتی شب خواستگاری از بابای جونی صحبت کردن  اصلا نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم

نفس خیلی خودشو کنترل کرد ری اکشن اینطوری نداشته باشه اما من نتونستم... نمیدونم سر عقد و مراسم جدی ترمون با مطرح شدن جای خالیشون چقدر میتونم خودمو کنترل کنم اما میدونم برای هیچکس قابل باور نیست که من اون ادمیکه ١٤ سال قبل فوت کردرو دیذم! و دوسش دارم....

خواستگاری...

امشب اومدن خونمون

نه بذار از شنبه بنویسم،

قرار بود شنبه ١٩ آبان  زنگ بزنن خونمون، از ظهر استرس وحشتناکی داشتم و بهم ریخته بودم

جونی پرسید، کی مامان زنگ بزنه؟ گفتم قبل رسیدن من به خونه و قبل فوتبال

گفت نه توهم خونه باش که مامان جواب تلفن بده

منم گفتم مامان منتظر تماس باش

یهو جونی مسیج دادکه مامان سرفه میکنه حالش اوکی نیست فردا زنگ میزنه

من استرس و خشم و همه چیمو جمع کردم رفتم دوش بگیرم تا اروم شم و بتونم یه بهونه قابل توجیه واسه مامان اینا بیارم

یکمی گریه کردم یکم حرص خوردم اومدم بیرون، هنوز حرفی نزده بودم به مامان چون منتظر تماس بود و با بابا بیرون نرفته بود!

جونی حالمو پرسید و گفتم هنوز به مامان نگفتمکه زنگ زدن افتاده واسه فردا شب! مامام بخاطر تماس شما خونه مونده بود منم مغزم کار نمیکنه چی بگم

گفت نگو الان اوکی میکنم و گفت مامان الان زنگ میزنه خونتون و شماررو گرفت

منتظر موندیم زنگ بزنن، گفت شمارتون نمیگیره!

زود با گوشیم خطارو چک کردم دیدم خط فکس زنگ میخوره و شماره اونو دادم زنگ بزنن

زنگ. زدن و هردو مامانا با استرس حدود ٢٠ ثانیه صحبت کردم باهم و قرار پنجشنبرو گذاشتن... دل تو دلم نبود از استرس و گذشت تااااااا امشب! ٢٤ ابان ٩٧

من از ظهر تا ساعت ٨ که برسن حدود ٣ تا کلودیازپوکساد و یک قرص   خوردم

خیلی دیدار سنگینی بود اما خداررشکر بعدش کلی حسای مثبت و خوب بود

وقتی گفت رسیدم، دویدم تو بالکن که ببینمش! انگار صدسال ندیدمش

سبد گل دستش بود و مامانش عقبتر داشت دنبالش میومد، ش... ایستاد تا مامان برسه بهش و یهو بالارو نگاه کرد و من و مه... دویدیم تو خونه و کلی خندیدیم و دعا کردیم ندیده باشتمون

زنگ درو زدن باز کردیم و نزدیک در منتظر موندیم... وای که مردم از استرس تا زنگو زدن با مامان رفتیم جلوی در

اومدن تو روبوسی کردیم ، جونیو دیدم دلم ضعف رفت.. گلو داد بمن و موند کفششو در بیاره

اومدم تو پذیرایی مامان جونی داشت پالتوشو درمیاورد و خلاصه بالاخره همه نشستن.... وای که من رو صندلی میزبان نشسته بودم و کمرم داشت میشکست و باید مرتب و صاف و صوف مینشستم و میرفتم وسط بحثاشون

از استرس زیاد حتی صدای مامان ش... نمیشنیدم و فقط سر تکون میدادم، یکم که گذشت و بابا از جونی خواست راجبه خودش بگه ، گفت و من باز ذوق کردم واسش و نگاش میکردم و قلب میشدم

وسطای مراسم مامانم گفت س... جون از خودت بگو و من کارد میزدی خونم در نمیومد! کلی سفارش کرده بودم ش... چیزی نپرسه و یهو از خودی خوردم:)))

خیلی کوتاه از دانشگاه و درست و کار گفتم و واقعا حرف بیشتری نبود

باز وسطای مراسم بابا گفت س... جان شما ساکتیا:/

حدود ساعت ١٠ شده بود، مامانِ جونی از پدر جونی گفت و نعریف کرد بیماری و مشکلاتیکه بوده و من هی ناراحت و ناراحت تر شدم

و چشمم به ش... بودکه هی قیافش میرفت توهم و کلافه تر میشد

این داستان دردناکو تعریف کردن تا جاییکه فهمیدم پدر نفس، وقتی حالش بد شده تو بغل نفس فوت کرده و دیگه نتونستم خودمو نگهدارم و اشکام اومد و قیافم رفت توهم

اصلا مناسب نبود تو جمع بشینم

وسط صحبتای مامانش رفتم سمت اشپزخونه یکم اب خوردم دیدم نمیشه عین چی اشکالم داره میاد

مسی هم همینطور بود ولی کنترلش کرد

من رفتم تو دستشویی یکم اب خوردم اشکاموپاک کردم باد زدم صورتمو که اون قرمزی و برافروختگی صورتم بره و باز اومدم نشستم تر پذیرایی سرجام... به ش... گفتم اب میخوای؟ گفت نه

و باز بحث گرمتر شد و با بگو بخند ادامه پیدا کرد

وقتی رفتن بابا بلافاضله گفت خیلی پسر خوب باشخصیت مثبت و خوشتیپی بود و من حس میکردم خوشبخت ترین دختر دنیام که عاشق کسی شدم که قراره همسرم باشه و خانوادمم راضین

خدا این لذتو به همه ادما بده که کنارهم کیف کنن

الهی شکرت

خداجونم مرسیکه کنارمونی

این روزای رنگی منگی

دوشب پیش رفتیم تروما دیدیم، خیلی غم انگیز بود و بموقع!

اینکه تلنگر میزد به همه ی نعمتاییکه داریم و نمیفهمیمش! اینکه یه زندگی عادی برای خیلیییییا آرزوِ

بعد از تئاتر رفتیم دنبال مسی و تو راه کلی شوخی کردیم و خندیدیم

راجبه روز خواستگاری، بعد از خواستگاری و اینکه دوستاش فکر میکنن من عاشقش شده بودم و... خلاصه دلپذیر و جذاب بود اونشب و با بستنی ژلاتو هاوس تموم شد.

جونی خیلی شوخی میکنه راجبه خواستگاری و کاراش... خیلی استرس داره و شاکیه که چرا این پروسه باید طی بشه و چقدر سخته

گاهی ناراحت میشم از این بیحوصلگیش توی پروسه ازدواج ولی خب یادم می افته که این روزا جزو قشنگترین روزامونه و باید آروم باشم و کیف کنم ...

از همه اینا دلچسب تر خوشحالی مامان باباس که منتظر یه تحول بزرگن توی خانواده! میبینم با ذوق میرن دنبال کاراییکه قبلاً حوصله انجامشو نداشتن

بابا وقتی هی ماسک میذارم و درمارولر میزنم، میگه خیلی پوستت خوب شده خوشگل شدی، دیگه وقتی یکم دیر میام خونه اخماش توهم نمیره،خلاصه که اینهمه سال منتظر گذاشتنشون به نفع جونی تموم شد که انقدر خوشحالن و آماده واسه استقبال از داماد خانواده

شبا اکثرا تا نصفه شب تو فکر جلسه اول آشنایی و مراحل بعدشم

تو فکر اینکه شب یلدا عقد کنیم! آخ اگه بشه چقدر عالیه

و فکر اینکه اگه بشه نامزدیو بندازیم شب تولد جونی چقدر کیف میکنیم... دلم میخواست همون شب تولدش نامزدی باشه و وسط بزن برقص واسش جعبه کادوشو با شمع و کیک بیارم

جعبشو باز کنه و یه توله گربه نااااز ببینه و ذوق کنه... همین فکراس که من خوابم نمیبره از ذوقش...

خدایا یه دنیااااااا شکر...

مراقبمون باش لطفاً