دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

اولین بانک

مینوسیم که بعداً تقلب کنم از اینجا، جونی شوخی میکرد میگفت بفرما اینم اولین بانکِ دوتاییمون

پنجشنبه ٢٧ دی  

ساماندهی عکسها

م... رفته بود عمل و حدس من درست بود

ناخودآگاه توی خونه رااه میرفتم و اشک میریختم

به ش.. مسیج دادم گفتم تو میدونستی امروز جراحی داره! گفت نه بخدا اول گفت دارم بعد گفت کنسله و من باز اشک و اشک

زنگ زد بهم داشتم فین فین میکردم گفت حاضر شو ماشین بفرستم دنبالت گفتم بهت مسیج میدم

مسیج دادم گفتم بعداً میام ، بذار آروم شم

گفت نه! میای پیش خودم اروم میشی

اینو گفت و آب رو آتیشم شد

پاشدم آب زدم صورتمو کرم زدم رژ شدم و یکم ریمل و پوشیدم

رفتم یکم نون تست گرفتم و راهی خونشون شدم

رسیدم رفتم توی آسانسور دیدم قورباغه شدم از پف

پامو از آسانسور گذاشتم بیرون گفت وای چشماشووووو

بیا تو... مامان م... دیدم و سلام علیک کردیم و مثل همیشه زحمتاش شروع شد و کلی پذیرایی

یه لحظه رفتیم پای سیستم، جونی گفت واااای یه روز بیا بشین کنارم که بشینم پای ادیت عکسای سفر تا جمع شه

خودم تنبلیم میاد

گفتم چشم...

گفتم چشم و تو دلت خوشی این بودکه " یعنی با حضور من حوصله خیلی چیزارو داره و این یعنی آرامش و نقطه ی ما شدنمون"

جمعه شنبه یکشنبه ی پس از جابجایی عقد

جمعه صبح بیدار شدم حالم کماکان نامطلوب بود و تو ناراحتی جابجایی برنامه بودم!

جونی مسیج داد گفت بیا اینجا، یکم تعارف کردم و بعد قبوب کردم بشرطیکه مامان کار اضافه انجام نده ، گفت عصرم مامان اینا بیان و باز با کلی تعارف و اینا قبول کرذن

رفتن شیرینی خریدم و عازم منزل مادرهمسری شدم، رفتم بالا و روبوسی و چایی و خجالت از اینکه نمیذارن من کمکشون کنم

تا عصر حرف زدیم و جونی حرص خورد سر مستاجر اون خونه و خلاصه یه جور خوبی گذشت و من یه ته سردرد ناجوری داشتم

رفتیم تو اتاق عکسای سفرو ببینیم و عکسای تولد ادیت کنیم که دیدم خیلی سرده، یه پتو گرفتم نشستم رو مبل جلوی pc و هی چرت زدم

یکم شیطنت کردیم و سردردم بیشتر شد

جونی زنگ زد بابا و برای اولین بار بابا صداش کرد و فرداش بگوشم رسید بابا چقدر ذوق کرده از این موضوع

مامانِ جونی همش تو اشپزخرنه بود و ایمیوه و چای و شیرینی میداد بهمون و شوخی میکرد میگفت ش... صبح سردرد داشته حالش بد بوده، تو اومدی حالش اوکی شدا

خیلی مهربون و ماهه خداروشکر و دوسش دارم واقعاً

مامان و مس اومدن و نشستیم دور هم بگو بخند و منتظر آش بودیمکه جونی فشارمو گرفت و دید بالاس

گفتم صداشو در نیاریا! گفت نخیر پاشو بریم دکتر و با کلی اصرار حاضر شدم بریم دکتر

رفتیم و منتظر موندیم دکتر معاینه کرد گفت عصبی شدی واسه اونه سردرد شدی و از درد فشارت بالا رفته

امپول و ارامبخش نوشت واسم و رفتیم دارو گرفتیم

تو تمام این مدل از استرس توی چشماش و مراقبتاش حالم خوب بود

حس فوق العاده ای بودکه سعی میکرد مواظبم باشه! شاید انقدر سعی کرده بودم مستقل باشم تاحالا این حسو تجربه نکرده بودم و انقدر شیرین بودکه یادم رفته بود سرم داره منفجز میشه

برگشتیم نونه و مامام م.ش گفت برو بخواب ظهرم حرف گرش ندادی بیدار موندی حالت بد شد

رفتم یکمی خوابیدم فشارم نرمال شد اومدیم آش خوردیم و شب جونی با ماشین من مارو رسوند خونه و تو مسیر فقط لذت میبردم از وجودش و حس و حال این روزا و شکر میکردم

فرداش شنبه بود بعد کار اومدم خونه و خوابیدم

جونی از باشگاه برمیگشت و به شوخی گفت الان باید میومدم خونه چای میاوردی دوتایی میخوردیما! این چه وضعشه

یهو مسی گفت کیک درست کردم ببین ش.. میاد اینجا؟

به جونی گفتم و اوکی داد و من غش و ضعف کنان پاشدم خونرو جمع کردم که بیاد

اومد و واسه من و مهسا دوتا کیندر تخم مرغی اورده بود و واسه بابا قرص قند، محبتای اینطوریش باعث میشه حاضر باشم واسش جونمم بدم!

شاید بنظر بقیه کار خاصی نباشه اما از چشم من یه دنیا محبتِ

وقتی شروع میکنه و حرفای جدی میزنه دستم زیر چونمه و فقط نگاش میکنم

انقدر شیرینه واسمکه دلم نمیخواد دقیقه ها بگذره

اونشب نفس از سفر و برنامه ها گفت و من کْیف کردم و قنج رفتم و شکر کردم

امروز یکشنبه بود و رفتم شرکت و عصر خونه بودمکه منا عکس عروس تپلا و فرستاد و تلنگر شدکه برم باشگاه

امشب مس دکتر بود ، ونک و حس میکنم وقت جراحی کرفته اما بمن نمیگن که استرس حالمو بد نکنه

خداجونم به خودت میسپارمش مراقبش باش و بخیر و خوشی عملشو بگذرون ایشالا

خداجونم هزاربار شکرت واسه این روزا واسه این خانواده واسه این همسر واسه این مادرشوهر

واسه همش شکر، خودت مراقبمون باش

فاطمیه و جابجایی برنامه

دیشب انقدر حالم بد بودکه نتونستم بنویسم

نامزدی و عقد ١٨ بهمن جابجا شد چون توی ایام فاطمیه بود و تشریفات بیشعور اینو چک نکرده بود!

باعث شد تعطیلات خوبمون و کلی برنامه قشنگ و آرامشمون بهم بریزه و ٩ روزهم عقب بیفته!

انقدر بغض داشتم و حالم بد بود که نمیخواستم خونه باشم ولی جونی باید میرفت پیش دوستاش که تولدشو دورهم باشن، گفت بیام پیشت دیرتر برم؟ گفتم نه برو فعلاً اونجا

آخر شب  بهم وویس داد گفت بیام بریم بیرون باهم؟ حالمو پرسید  در ادامش و من جواب دادم نه زندگی

منظورم نه واسه خوب بودن حالم بود اما جونی فکر کرد بیرون رفتنو گفتم نه و رفت خونه و اینو که فهمیدم  دیدم دیگه نمیشه

چراغارو خاموش کردم رفتم تو تختم و زار زاااااار گریه کردم :'(

تولدش... شروع خوشبختی من

حدود ٣ ساعتِ از خونمون رفتن (جونی و مامانش)

تولدش بود و مثلا قرار بود سورپرایز باشه اما با سوتیای متعدد دستمون رو شد



شب قبل رفتیم سینما با ف.ط و می.. قانون مورفی دیدیم و یه عالم خندیدیم، تموم شد خدافظی کردیم و اومدیم دم ماشین دیدم فلاشر روشن مونده و بسلامتی باطری خالی کرده