دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

کابوس بیماری...

از سفر برگشتیم لذت دیدن خانواده و اطرافیان و دیدن خوشحالیشون از سوغاتیا زیاد بود و واسه هر لحظش خداروشکر میکردم مامان جونی رفت پیش دکتر استخوان و رماتیسمش آزمایشا کمخونی مشکوکی داشت ارجاع شد به متخصص خون خیلی رک و بیشعورانه بهش گفته خودتو واسه بهشت آماده کن خبر نداشتم و حتی جرات پرسیدن و شنیدنشم نداشتم فقط نذر امام رضا کردم تو شب تولدش که سه تایی بریم مشهد و ایشالا هیچی نباشه همش تو ذهنم از خدا خواهش میکردمکه توروخدااااا بذار جونیم آزامش داشته باشه لذت ببره درکنار هممون و مامانش خدایا خودت کمک کن بخیر بگذره جونی اومد خونمون آروم پرسیدم دکتر واقعاً چی گفته! گفت سرطان یه لحظه کل خونه دور سرم چرخید خدایا خودت بخیر کن

در سفر...

میگن تو سفر باید آدمارو شناخت

تو سفر تو سختی...

هر روز رفت و آمد و چالشهای جدید و حرص خوردنای دوتایی

پا درد های دوتایی از راه رفتنهای طولانی و گشتن دنبال لوازمای خوشگل خونه خودمون،

همش از قشنگیای سفر بود

خسته بودیم

دلتنگ بودم

ولی بغلای آخر شب و خواب آروم کنار نفساش، آرامش بخشه

فاجعه از جایی شروع شدکه شدیم سه نفر

اضافه شدن نفر سوم تا قبل از اومدنش خیلی مهم نبود

تجربه ای بود از سفر سه نفره ی اول که فکر میکردم میتونه خیلی هم خوب باشه، اما نبود

غرغرای گاه و بیگاه تیکه های گاه به گاه  و درگیریای ذهنی من واسه آروم کردن خودم و توجیه چیزایی که میشنیدم با اینکه نه منظوری نداره...

از تمام تایمایی که تنها بودیم و جونی نبود به خاطره تعریف کردنایی میگذشت که تهش نگرانی بود واسه من

شرح وضعیت بهم ریخته خانواده تو تقسیم ارث

شرح بیماری های خانوادگی و احتمال ابتلا...

شرح دعواهای برادری

تاکید به اینکه جونی به فکر نیست، هرچی داره از منه، من فرستادم به زور بره سر ساختمون وگرنه این ٤ نفرم نمیشناخت

من مجبورش کردم کار کنه وگرنه تاحالا کاری نکرده بود

خلاصه ی تمامش سعی به منفی کردن فرشته ای بودکه من ایمان دارم بهش

از اولین تجربه تنها شدنمون و این حرفامون باهم، دیگه خواب نداشتم

تمام شب به ترسام فکر میکردم از اتفاقاتیکه واسمون ایجاد میکنه

از نزدیکی خونه هامون

از دخالتا و انتظارات

از دعواهای مالی

دومین روز همش به وقوع پیوست

از اون روز بستنی مک دونالد برام خاطره افتضاحی شدکه وقتی دادم بهش از شدت عصبانیت و بغض از دستش افتاد

شاید اون شب بدترین شبی بودکه توی این دوسال باهاش تجربه کردم

اشک ریخت و دلم تیکه تیکه شد از حالش ...

تا اونشب گریشو ندیده بودم

حتی مرورش روانمو بهم میریزه

انقدر بهم ریخته بود درست نفس نمیکشید و من کابوس میدیدم که اگه بلایی سرش بیاد خدایی نکرده من چیکار کنم و تو ذهن عصبانیم میدیدم که یا خودمو میکشم یا ....

بدترین شب زندگیمون یکم آروم شد رفتیم قدم زدیم و من پر از بغض و ترس از تکرار دوباره ی این اتفاق تو زندگیمون بودم

دیگه درست نخوابیدم

هر شب، هر روز و هر ساعتی که تو ذهنم فرصتی بود ، این صحنه ها مرور میشد و فکر چاره براش تا نزدیکای صبح ادامه داشت

حسادت زنانه میتونست حاشیه مزخرف زندگی ما بشه و هر روز عشق منو با نیش و کنایه عذاب بده

چطور باید مدیریتش کنیم!

وقتی پاشو گذاشت تو خونمون با مامان اومد

دوسش داشتم، دروغ نگم که مثل مامانم

ولی دوسش داشتم و فکر میکردم تمام ایده آلام از مادرشوهر و عروس بودن قابل اجراس

رفتارای خوب و با محبت و احترام و خوش گذشتن

دلم میخواست همه چیزایی که نداشت و ندیده بود من بهش بدم

تصورش از عروسو عوض کنم

سعی کردم اما نمیشه انگار

هربار گل بردم براش، عاشق گل بود ولی ذوقی ندیدم

کیک درست کردم دادم حونی برد

فرداش دیدمش گفت منکه نخوردم همشو ش... خورد

گفتم خب زیادی رُکِ

تو خونه ای بوده که همه مرد بودن و محبت اونطوری بلد نیست،جدی نگیرم

وقتی بی اعتناییای پشت تلفنشو دیدم کلافه شدم عصبی شدم

به حونی گفتم تو دعوا کرده ولی جواب منو اینطوری میدن، سیاست یادش دادم از حسادتای زنونه گفتمکه ممکنه با رفتارش واسه م... ایجاد کنه

درکش میکردم و هنوز دوسش داشتم و خیلی جاها هواشو حتی شاید بیش از پسرش داشتم

اما از اونشب دلم شکست و ترس وجودمو گرفت

انقدر به اینده فکر کردم و راه چاره که مغزم خسته ی خستس

خدا خودش محافظ جونیه من باشه و مراقب زندگی قشنگمون

تمونماین حواشی فدای چند ساعت آرامش کنارهم شبامون