-
شب عروسی
یکشنبه 3 آذر 1398 23:20
امشب دقیقا شبیه که فرداش عروسیه و من پرم از استرش و هیجان و بی خوابی خدارو هزاااااار بار شکر میکنم واسه این شب قشنگ واسه اینکه آرزومو سر راهم گذاشت و شد همه زندگیم این حس رسیدن ناب ترین حس دنیاس جونی از اون اتفاقا بود که از خوب بودن زیادی همیشه قکر میکردم نمیشه ازوناکه میگفتم اگه بشه چی میشه اما هزااار بار خداروشکر که...
-
شمال تابستونی و دوری ما
شنبه 23 شهریور 1398 03:34
تجربه دوری ازشو زیاد داشتم رکوردم چهارماه و نیم بوده جونی نیرفت سفر و خوش میگذروند و تو هر پروازش من استرس داشتم و تا میرسید نفس راحت میکشیدم، روزامو با سر زدن به ماشینش و نفس عمیق کشیدن تو ماشین و بو کشیدن عطرش تا عمق وجودم و نوشتن نامه های یادداشتی پر از گله و دلتنگی میگذروندم بعد عقد ترکیه تجربه تحمیل چنین دوریو...
-
رویایی ترین روزهامون...هرچند پرفشار
شنبه 26 مرداد 1398 21:16
این روزا داریم پیگیری کارای عروسی میکنیم به امید خدا امروز رفتیم کارت سفارش دادیم و کلی چرخیدیم تو بازار واسه گیفت خریدن این روزا فشار اصلی رو جونیه! با رژیم سنگین و فشارای مالی عروسی و فکر کارا و هزارتا چیز دیگه، عملا با نفس همیشگیه من کلی فاصله گرفته حرف پروسه عروسی میشه استرس همه وجودشو میگیره اما من تمام مدت از...
-
کابوس بیماری...
دوشنبه 24 تیر 1398 01:43
از سفر برگشتیم لذت دیدن خانواده و اطرافیان و دیدن خوشحالیشون از سوغاتیا زیاد بود و واسه هر لحظش خداروشکر میکردم مامان جونی رفت پیش دکتر استخوان و رماتیسمش آزمایشا کمخونی مشکوکی داشت ارجاع شد به متخصص خون خیلی رک و بیشعورانه بهش گفته خودتو واسه بهشت آماده کن خبر نداشتم و حتی جرات پرسیدن و شنیدنشم نداشتم فقط نذر امام...
-
در سفر...
دوشنبه 17 تیر 1398 15:45
میگن تو سفر باید آدمارو شناخت تو سفر تو سختی... هر روز رفت و آمد و چالشهای جدید و حرص خوردنای دوتایی پا درد های دوتایی از راه رفتنهای طولانی و گشتن دنبال لوازمای خوشگل خونه خودمون، همش از قشنگیای سفر بود خسته بودیم دلتنگ بودم ولی بغلای آخر شب و خواب آروم کنار نفساش، آرامش بخشه فاجعه از جایی شروع شدکه شدیم سه نفر اضافه...
-
valentine
پنجشنبه 25 بهمن 1397 23:29
گفتم امسال خیلى شلوغیم! ولنتاینو بیخیال... اصلاً حس فکر کردن به هدیه اشُ ندارم! اصلاً فکرم کار نمیکنه ایدَمو چجورى خوشگل و جذاب اجراش کنم نه تایید کرد نه تکذیب، منم سرخوش از غیرمنتظره بودن هدیه، سفارشمو دادم و منتظر بودم برسه که نشونش بدم ذوق کنه و #دیجیکالا با نهایت بیشعوری
-
تقویم شمار
چهارشنبه 10 بهمن 1397 12:35
٤ بهمن ازمایشگاه و ازمایش خون/ عصر جونی اومد خونمون ٥ بهمن اولین مهمونی دونفره خونه پریسا اینا و حرفای تو ماشین جونی از خوبیه زندگی متاهلی و حضور یار و ماشین پیزوریش ٦ بهمن و فیلم ترسناک و جن و اینا ٧ بهمن بوتاکس و تا نصفه شب سون دیدن و اینا ٨ بهمن کلاسای ازدواج و سوسک و تشریفات و شب و شام اش دوغ ٩ بهمن اتلیه و همراهی...
-
خواب شیرین...
چهارشنبه 10 بهمن 1397 12:32
بهش مسیج دادم گفتم نریم عمارت تکراری شه واسه عکسای عروسیمون بعد جمله ی خودمو دوباره خوندم عروسیمون! چقدر شیرینِ! عین یه خواب شیرینِ .... آدم از دنیا چی میخواد جز همین همراهی و بودن و حسای خوب! انقدر کنارهم بودنمون از روزای اول برام بزرگ و رویایی بود که هنوز به جدی شدنش فکر میکنم تو مقیاس باورم نمیگنجه! خدایا جدی جدی...
-
اولین بانک
شنبه 29 دی 1397 09:00
مینوسیم که بعداً تقلب کنم از اینجا، جونی شوخی میکرد میگفت بفرما اینم اولین بانکِ دوتاییمون پنجشنبه ٢٧ دی
-
ساماندهی عکسها
پنجشنبه 27 دی 1397 02:39
م... رفته بود عمل و حدس من درست بود ناخودآگاه توی خونه رااه میرفتم و اشک میریختم به ش.. مسیج دادم گفتم تو میدونستی امروز جراحی داره! گفت نه بخدا اول گفت دارم بعد گفت کنسله و من باز اشک و اشک زنگ زد بهم داشتم فین فین میکردم گفت حاضر شو ماشین بفرستم دنبالت گفتم بهت مسیج میدم مسیج دادم گفتم بعداً میام ، بذار آروم شم گفت...
-
جمعه شنبه یکشنبه ی پس از جابجایی عقد
دوشنبه 24 دی 1397 00:45
جمعه صبح بیدار شدم حالم کماکان نامطلوب بود و تو ناراحتی جابجایی برنامه بودم! جونی مسیج داد گفت بیا اینجا، یکم تعارف کردم و بعد قبوب کردم بشرطیکه مامان کار اضافه انجام نده ، گفت عصرم مامان اینا بیان و باز با کلی تعارف و اینا قبول کرذن رفتن شیرینی خریدم و عازم منزل مادرهمسری شدم، رفتم بالا و روبوسی و چایی و خجالت از...
-
فاطمیه و جابجایی برنامه
جمعه 21 دی 1397 10:23
دیشب انقدر حالم بد بودکه نتونستم بنویسم نامزدی و عقد ١٨ بهمن جابجا شد چون توی ایام فاطمیه بود و تشریفات بیشعور اینو چک نکرده بود! باعث شد تعطیلات خوبمون و کلی برنامه قشنگ و آرامشمون بهم بریزه و ٩ روزهم عقب بیفته! انقدر بغض داشتم و حالم بد بود که نمیخواستم خونه باشم ولی جونی باید میرفت پیش دوستاش که تولدشو دورهم باشن،...
-
تولدش... شروع خوشبختی من
پنجشنبه 20 دی 1397 03:04
حدود ٣ ساعتِ از خونمون رفتن (جونی و مامانش) تولدش بود و مثلا قرار بود سورپرایز باشه اما با سوتیای متعدد دستمون رو شد شب قبل رفتیم سینما با ف.ط و می.. قانون مورفی دیدیم و یه عالم خندیدیم، تموم شد خدافظی کردیم و اومدیم دم ماشین دیدم فلاشر روشن مونده و بسلامتی باطری خالی کرده
-
اولین جمعه با داماد و اولین یکشنبه با عروس
سهشنبه 11 دی 1397 08:58
٧ دی بود که قرار بود جونی بیاد خونمون ناهار همه کلی ذوق و شوق داشتن اومد و یه جعبه شکلات مرسی اورده بود و من چشمام قلب شده بود واسش نشست و گفتیم و خندیدیم و تعریف کردن ازش وخلاصه بسی خوش گذشت مامان اینا رفتن الکی بخوابن ما راحت باشیم اما مسی زود درسشو تمومید اومد پیشمون :))) فقط یه لحظه مهسا رفت تو اتاق و من جونیو بوس...
-
روزهای قبل بله برون
یکشنبه 2 دی 1397 12:28
یکروز قبل از بله برون قرار شد همراه جونی و مامان م بریم سر مزار پدرش خیلییییی دلم میخواست برم و شدیداً نگران بودم اونجا منقلب شم و نتونم کنترل کنم خودمو، خلاصه صبح زود شد و گلیکه خریده بودم برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین شدم مامان جونی کنارش بود و دست دادیم و راجبه سرماخوردگی جونی حرف زدیم تا برسیم اونجا، پیاده شدیم...
-
یلدای تاریخی من
یکشنبه 2 دی 1397 12:28
دلم میخواست شب یلدا عقد کنید ولی خب همه چیز قاطی پاتی بود و نمیشد نامزدیو با اونشب فیکس کرد از فکرم بیرون رفته بودکه جونی گفت مامان میگه یلدا بله برونتون بود بدک نبودا این شد منشا انگیزه دوباره من واسه یلدا یلدا برای منی که عاشق شب و بیدار بودنشم یه جور دیگه قشنگه خصوصاً اونجاکه رستاک میگه آرزوهات مبارک... شب یلدات...
-
پدر..
چهارشنبه 28 آذر 1397 12:55
اونشب که خونه نفس اینا بودیم با مامانش صحبت میکردم، گفت که ش.. قبلاً تپلی بوده گفتم اصلاً باورم نمیشه! گفت بخدا خیلییییی تپل بود! الانم اگه ورزش نکنه پیاده روی نره یه عالم تپل میشه چون پدرش تپل بوده و اگه رعایت نکنه استعداد داره امروز رفتم تو فکر که یادم بیاد از پدر نفس جه خوابی دیدم ولی از ذهنم جزئیات پریده بود، رفتم...
-
مادر شوهر چیست! اولین حضور غیر رسمی
سهشنبه 27 آذر 1397 01:40
امشب برای اولین بار وارد خونشون شدم با م.ه لوازم بردیمکه چیدمان لباس و وسایل بله برون فیکس کنیم چند شب پیش به جونی گفتم هربار مامانتو دیدم انقدر موذب بودم که حس و حالم شبیه دوران راهنمایی بودکه کار بدی میکردم و دفتر مدیر مدرسه میرفتم! همونقدر استرس و نگرانی و ناراحتی! اما امشب فقط خداروشکر کردم از همه چی! از بابت عشق،...
-
عطر دارچین و انارهای خشک
پنجشنبه 22 آذر 1397 12:00
روزای رویایی... هیچ وصف دیگه ای ازش ندارم
-
بله برون ٩/٩/٩٧
شنبه 10 آذر 1397 01:17
امشب نفس و مامان م... اومدن خونمون قرار بود صحبتای نهایی بکنیم و قبل بله برون رسمی فیکسش کنیم پیرهن سبز پوشیدم دوتا کلردیازپوکساید خوردم و منتظر ساعت ٧ شدمکه برسن رسیدن و رفتم استقبالشون جلوی در اومدن تو اول با مامان روبوسی کردم و بعد نفس اومد تو گلدون داد دستم یه گلدون خوشگل با گلهای ریز صورتی دلبر اومدن داخل و نشستن...
-
بازدیدپنجشنبه ٢ آذر
شنبه 3 آذر 1397 05:42
امروز از دیشب حالم بد بود، سردرد وحشتناک و بی انرژی بودنم بااث شد شب با قرص مسکن بخوابم، صبح بیدار شدم دیدم علائمی از بهبودی نیست و سرم وحشتناک درد میکنه و حالم بده شب باید میرفتیم خونه جونی بهم گفت مامان کارم داره همش، پاشو برو دکتر با م... گفتم اوکی میرم و بجای اینکه با مامان اینا برم سراغ گرفتن گل و شیرینی خریدن،...
-
مادر بشی میفهمی!
دوشنبه 28 آبان 1397 00:07
بچه که بودم مریض میشدم مامان میگفت من خودم مریض شم ولی خار تو پای شما نره... میخندیدم میگفتم مریضی هرکس مال خودشه! مامانم میگفت هروقت مادر بشی میفهمیش! هرچی بزرگتر شدم بیشتر فهمیدمش! کم کم دیدم نه! این حسو نسبت به مامانم، بابام، خواهرم ووحتی گربم دارم! امشب دیدم برای جونی هم همین حسو دارم! حاضرم خودم مریض بشم ولی خار...
-
شاه لیر و حواشی
یکشنبه 27 آبان 1397 00:43
رفتیم تئاتر باهم و زود رسیدیم بعد از کلی شوخی و خنده یهو گفت بیا راجبه مهریه حرفامون بزنیم و تمومش کنیم! گفتم از این بحث بیزارم گفت مجبوریم باهم فیکسش کنیم تا راحتتر باشیم انقدر با شعور راجبش حرف میزدکه نمیتونستم تصمیم بگیرم! از قدیم صفر و صد بودم! دلم میخواست یا مهریه ام هیچی باشه، یا یه عالمه! اما وقتی میگفت مهریه...
-
اشک ها و لبخند ها :)) از جلسه خواستگاری کذایی
شنبه 26 آبان 1397 14:29
اوایل که باهم آشنا شده بودیم وقتی دلش میگرفت از نبودن باباش، بهم میگفت خیلی جاش خالیه این روزا... وقتی اینستاشو گشتم و عکسشون پیدا کردم عجیب تو ذهنم مجسم شد! اوایل تکلیف هیچیمون معلوم نبود! قرار نبود دوست اینطوری شیم ولی دلم رفته بود... اونم قرارنبود شروعی دوباره داشته باشه و هردو از شروعش وحشت داشتیم خدا خواست یا ما...
-
خواستگاری...
جمعه 25 آبان 1397 01:01
امشب اومدن خونمون نه بذار از شنبه بنویسم، قرار بود شنبه ١٩ آبان زنگ بزنن خونمون، از ظهر استرس وحشتناکی داشتم و بهم ریخته بودم جونی پرسید، کی مامان زنگ بزنه؟ گفتم قبل رسیدن من به خونه و قبل فوتبال گفت نه توهم خونه باش که مامان جواب تلفن بده منم گفتم مامان منتظر تماس باش یهو جونی مسیج دادکه مامان سرفه میکنه حالش اوکی...
-
این روزای رنگی منگی
سهشنبه 15 آبان 1397 14:24
دوشب پیش رفتیم تروما دیدیم، خیلی غم انگیز بود و بموقع! اینکه تلنگر میزد به همه ی نعمتاییکه داریم و نمیفهمیمش! اینکه یه زندگی عادی برای خیلیییییا آرزوِ بعد از تئاتر رفتیم دنبال مسی و تو راه کلی شوخی کردیم و خندیدیم راجبه روز خواستگاری، بعد از خواستگاری و اینکه دوستاش فکر میکنن من عاشقش شده بودم و... خلاصه دلپذیر و جذاب...
-
خداروشکر که دیر شناختمت...
سهشنبه 1 آبان 1397 12:49
گاهی ناراحت میشم از اینکه چرا زودتر از اینا ندیدمت! چرا زودتر باهم آشنا نشدیم و اینهمه سال بدون هم بودیم چرا اون سال مهمونی چهارشنبه سوری پویان نیومدم که اونجا ببینمت! چرا دورهمی که دعوتم کردن نیومدم و باب این آشناییو چندسال قبل نذاشتم؟ اینطوری چندسال بیشتر دوست داشتم، چندسال بیشتر باهم کِیف میکردیم اما میگم، حتماً...
-
کابوووووس... استوری
سهشنبه 10 مهر 1397 02:35
ساعت ٢:٣٠ نصفه شب ١٠ مهر با چشمای خیس از خراب پریدمو گوشیمو پیدا کردم واتس اپ باز کردم و مسیج دادم به نفس گوش درد داشت از دیشب ، امید داشتم ببدار باشه حرف بزنه اروم شم ولی خوابه، بمیرم الهی گوشش کیپ شده بود فکر کنم از کلافگی و استرس این روزا! همون بهتر خوابش برده عزیز دلم الانکه از خواب پریدم با کابوس اون لعنتی بود...
-
انگار حقیقته که ترسامونو جذب میکنیم
پنجشنبه 22 شهریور 1397 20:23
از وقتی یبار تو انتخاب ادم مقابلم اشتباه کردم باخودم عهد کردم انقدر بخونم تحقیق کنم و کلاس برمکه بتونم بفهمم کجا راهم اشتباس کجا باید خودمو کنترل کنم و چجوری درست انتخاب کنم که هم دنیای قشنگیکه ارزوشو دارمو داشته باشم و هم یه دنیای قشنگ واسه عشقم فراهم کنم سالها خوندم و میخونم، وقتی یکی از موضوعات دکتر مهشید ابارشی...
-
زندگی استرسی و سخت! دلار ١٥ تا اطلاع ثانوی
چهارشنبه 14 شهریور 1397 14:07
سرم داره منفجر میشه از درد تکیه داده بودم به صندلی. و از پنجره شرکت پایین نگاه میکردم یه ٢٠٦ رد شد یه خانم و اقای خندون بودن و صدای خندشون تا بالا میومد، یه سری نون باگت دست خانومه بود و یه سری خرید رو پاش نمیدونم چرا یهو از ته دلم حالشون خواستم... آرامش و بگو بخند و ذوق درست کردن ناهار حاضری تو همون نون باگتا و حال...