دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

موزه لوور و مرکز شهر

تقریباً از وقتی نفس رفته سفر دیگه هیچ نمایشی نرفتم

ترجیح میدم یه چیزایی یونیک بمونه واسم،  وقتی بعد از چندین سال دوباره گذرم به تئاتر افتاد بخاطر علاقه اون بود ! اخرین تئاترام مال راهنمایی دبیرستان بود کنار مامان اینا، که هیچی نمیفهمیدم و هیچ جذابیتی نمیدیدم توش و دیگه نرفتم.

امروز که رفتیم موزه لوور از تمام جاهایی رد شدم که شبای تئاتر باهم میرفتیم. آزادی، جمهوری، وسط شهر، تئاتر شهرزاد، چهارراه ولیعصر...

گذر از تمام این مسیر حس عجیب دلتنگی و غم و لبخند داشت برام.

شاید واسه همین وقتی رسیدیم موزه تقریباً خنثی خنثی هاج و واج نکاه کردم واومدم بیرون.

موقع برگشت از خیابونای پیچ در پیچ و قدیمی رفتم و حس کردم چه حسی داره اینجا واسم،

جلوتر دیدم خیابون تئاتر شهرزاده

یاد شبی افتادم که ماشین نبردیم و با مترو رفتیم اونجا

مراقبتای تو متروش یادم اومد ، همراه بودنش و حمایتش

آرامش حضورش ، تکیه کردن بهش و شوخیاش

چقدر دلم واسه اینا تنگه

یهو دلم خواست وقتی اومد تمام زندگیم تعطیل کنم و بیفتم کنارش و تمام کافه های تاریک وسط شهر و انقلاب بگردم باهاش

ماشین نبرم و تمام حسم خالص و ناب ، بمونه واسه لذت بردن ازین بودن

یه خیابوناییو فقط با یه آدم خاص باید بری

بازم با تمام وجود فریدون مشیریو درک کردم، اونجا که یه درد بزرگ داشت از تنها رد شدن از یه مکان

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه کذشتم...

خستم

ازین دلهره ی دائمی لعنتی خستم

ازین وحشت ازدست دادنش خستم

وقتی با هر کلمه و جملش تن و بدنم میلرزه چون نمیدونم این حس لعنتی سر انجامش چیه، میخوام از این کره خاکی محو شم

خدایا چیکار داری میکنی بامن

من لعنتی سرمو انداخته بودم توی خط ممتد زندگیم میگذروندم

منکه گاهی گله میکردمکه خدایا من آدمه زندگیه بدون احساس نیستما! لطفا بهترین و آرومترین حسو سر راهم قرار بده

اینکارو کردی،

هر ساعت و روز هم شکرگذار این هدیه قشنگ بودم

ولی هرچی این حس قویتر میشه

هرچی دلم از وجودش گرمتر میشه

هرچی پشتمُ راحتتر تکیه میدم بهش

هرچی رویاهای ذهنم از آینده ایکه کنارمه قشنگتر میشه

این استرس کشنده تو دلم میجوشه

میجوشه و عین اسید تمام وجودمو تجزیه میکنه

خدایا میشه اینجای زندگیمم خودش بیای وسط و بذاریش روبروم و بگی بفرما، تا آخرش کنارهمین؟

من این لعنتیو قدِ جووونم میخوام

حرف نبودن و دوریش نفسمو میگیره

آره ضعف دارم

من رو این چندتا آدمه زندگیم صعف دارم

من نفسم بهشون بنده

همه روزام میخوام کنارم باشه

یکاریش بکن.. این استرس لعنتیو تموم کن دلمو آروم کن

خسته شدم از دیدن کابوس روزای نبودنش

خستم ، امشب از همیشه خسته تر

چجوری میگی راجع به آینده فکر کنم...

او برای تمام روزها مارا بس...

استوری! کاستومایز! می؟

کارای تولد م.. کردم و خسته اومدم رو تخت که یکم کتاب بخونم و بخوابم

یهو دلم تنگ شد، رفتم سراغ دایرکتای صبحش و خوندن اینکه اونم دلتنگه... تا دلم اروم شه از این حس مشترک؛

خواستم عکس استوری صبحو ببینم ولی نبود!

هی رفتم بالا! اومدم پایین

رفتم گالریمو دیدم ولی اسکرین نگرفته بودم :(

نبود! تو استوریاش هیچی نبود!!!

یهو دلم آشوب شد!

یعنی واسه من کاستوم کرده استوریشو! مگه میشه!

قلبم تند تند میزد و تو مغزم دلیلش مرور میشد! چراااا؟؟!

از صبح دو تا استوری دیدم ازش

چرا باید اینکار کنه!

شایدم اشتباه میکنم :'(

دل نگرونی وحشتناک ترین حس لعنتیه دنیاس خدااااا

دلم یه سورپرایز اساسی میخواد

دیروز که رفتم سر بزنم به ماشین نفسی و همسایه محترمشون در ماشین باز کرد و من هنگ کردم، تو فکر نوشتن اون یادداشت های دلتنگی بودمکه برای موقع اومدن نفسی، سورپرایزش کنم

بگذریمکه چقدر از کار همسایشون شاکی شدم و مغزم صوت کشید ولی خب بیخیال!

اومدم خونه و یه بحث کوچیک با بابارکردم و یه انقلاب بزرگ تو خودم حس کردم که فقط اشک میریختم واسه خودم، مامان نذاشت از خونه برم بیرون و سویچمو برداشت و گفت باهم میریم

منم بیخیال بیرون شدم چون دیگه گزینه تنهاییو واسم نداشت

ولش کن! حال بدُ بیخیال

امروز داشتم فکر میکردم چقدر دلم سورپرایز شدن میخواد

یه سورپرایز حرفه ایکه نتونم حدس بزنم!

داشتم فکر میکردم من اگه جای ش.. بودم حتماً ازین ابزارا استفاده میکردم که دلتنگیم کمتر حس شه و حضورم پررنگتر باشه

مثلا چندتا یادداشت میذاشتم بعضی جاهای ماشین و میگفتم برودنبالش و بخونش

یا چندتا هدیه ریز میذاشتم تو ماشین تا هربار پیداش کرد ذوق کنه

ایناکه اتفاق نیفتاده، ولی دلم بدجوری میخواد که ش... بیاد تهران و بهم نگه!

فقط بگه اینبار قبل رفتن و سر زدن به ماشین خبر بده بهم که بگم یکاری انجام بدی! و وقتی خبر دادم  بگه کنسل شد

برم اونجا و وقتی اخمو و ناراحت دارم ماشین روشن میکنم و یادداشت اونروزُ مینویسم بیاد کنار ماشین و مثل همسایه جانهای فضولش بزنه به شیشه و اون لحظه دنیااااارُ بمن بدن..

آخ که چقدر دلم همچین ثانیه هایی میخواد ! لحظه هاییکه کل دنیا واست فلو شه و  کل فکوس رو ش... باشه و درحالیکه زمان واسم متوقف شده بگم خدایا شکرت واسه اینهمه خوشبختی!

خوشحال کردن من خیلی سادس! کاش بیش از اینا کنکاش کنه توش

کاش بهتر منو بشناسه تا این فرصتای ناب واسه تاریخی شدن ازدست نره

نفس من یکم سربه هواس میدونم! گاهی به ذهنش نمیرسه البته که سورپرایز خرید ماشینش سری قبل عجیب چسبید! لحظه قشنگی بود وقتی فهمیدم چیزیکه دوس داره ، داره

چقدر حرف زدم :( ذهن لعنتیه رویا پردازِ سورپرایز دوستِ من


تمام زندگی من

فکر مبکردم این روزا قبل از عیده و مثل برق و باد میگذره ولی نگذشت

فکر میکردم عید تا تولد مسی هم زود میگذره و نزدیک میشم به زمان اومدنش

ولی فقط خدا میدونه هیچی حریف کندی گذر این زمان نمیشه! ساعت نزدیک ٣ شبه و هنوز بیدارم و تو فکر و نگرانی و رویای حضورش تو هزار و یک جاییکه ارزومه باهم بریم تو سرم میچرخه و اشک  ذوق واسه اون لحظه ها چشمامو خیس میکنه

خوندم که امشب شب آرزوهاس و من دوباره تورو آرزو کردم

سلامتی وآرامش و عشق و  کنارم بودنت

هیچوقت هیچ آدمیو اینطوری از خدا نخواستم!

قبلا میگفتم، شاید تو همون عشق و نیمه ی دیگه ی زندگیمی ولی حالا مطمئنم تو دقیقا خود خود زندگیمی که نبودنت همه چیزو ٥٠-٥٠ نمیکنه! نبودنت سفر مطلقه تمام حسای خوبه منه!

نبودنت نقطه ی صفر مطلقه آرامشمه

کی میای لعنتیه من! دلم لک زده واسه... :'(

٣ فروردین ٩٧