دلم یه عالمه برنامه ریزی دونفره میخواد
اول یه مهمونی آروم و یه رقص دونفره وسط یه عالمه آدم خوشحال و نگاههای عاشقانه
بعد یه خلوت دونفره ی پر از شعر و نوشته و صدای مهربونش و خنده هامون
با قرارای دونفره وسط کافه و رستوران و طبیعت بکر و عکسای دونفره ایکه نگاشون کنم و ضعف کنم
خلاصش کنم! دلم بودنشو مبخواد :'(
چقدر دلم تنگشه! این روزا چجوری نمیگذره :(( چرا نمیگذرن این دقیقه های نبودنش
خداجونم مراقب نفس من باش لطفاً
یه جمعه ی دیگه هم بدون دیدنت گذشت ، یکی یه دونه ی من که کلی دلتنگتم!
این روزا به وحشتناک ترین و پر فشار ترین حالت ممکن داره میگذره تو شرکت و واقعا خستم کرده، نیاز به حضورت و آرامش گرفتن ازتو بی نهایت حس میکنم . بعضی شبا قبل خواب چشمامو میبندم و تمام لحظه های بودنتو مرور میکنم و توی یک لحظه انگار خودم نشستم و این حال خودمو نگاه میکنم
چشمام گرم میشه و پر اشک میشه! دلم میگیره واسه دلم که اینهمه دلتنگته و این روزا نیستی
امروز ٨ ماهگیمون بود و تقریبا دلم آرومه که از ٦ماه هیجان رابطه خارج شدبم و همه چیز به لطف خدا آرومه
تصمیم داشتم رژیم سنگینمو حفظ کنم ولی فشار کار و حال بد خودم و سردردای لعنتی نمیذاره ، ولی باید تلاشمو بکنم
چقدر ذهنم شلوغه.. امروز حمید برگشته و باز روزای کم مسیج شروع میشه :(
تو این مدت کلی کتاب خوندم و گوش دادم، سریال دیدم ولی این ثانیه های لعنتی وقتی موج حضورتو از اینهمه فاصله دریافت میکنه، نمیگذره و منو دق میده تا روزهارو جلو ببره...
دلم تنگ است و یارای سخن نیست
کم کم این نبودنه و دلتنگیش داره اذیتم میکنه
کم پیام دادن و احساس دور شدنش آزار دهندس!
میدونم سفره و به طبع وقت زیادی نداره ولی تمام این دلتنگی و نبودن باعث میشه من حساس و ریز بین تر بشم!
اونقدر که کامنت دوستاش و نحوه جواب دادن اون بهشون اذیتم میکنه، وقتی فلانی جون مرسی و ایموجی بوس و... میبینم دلگیر میشم! از این درک نکردن ! ازین متوجه نبودن اینکه نمیدونه یه دختر وقتی دلتنگه و روزاییکه دلش میخواد اون کنارش باشه، نیست
لازمه مراعاتشو کرد نازشو کشید ، هرچند بی انصافی نکنم! محبت و علاقشو تو مسیجاش میخونم ولی دلتنگیه من خیلی بیشتر از این دُز آرامشیه که واسم میفرسته
تازه دوهفته از رفتنش گذشته و حس میکنم یکماهه نیست!
انقدر عصبی شدم ازین فشار که رژیم شکستم باز! دو روزه خیلی عصبی دارم میخورم :'(
البته حس میکنم تغییرات هورمونی هم بی تاثیر نیست، دکتر گفت جوشای صورتت و اینهمه تورم واسه استرسه و تغییر هورمون
پریروز نزدیک صبح خوابم که برد خوابشو دیدم، با دوستاش و پویان بودیم و نفسی بد اخلاق شده بود!
اذیت شدم اذیت شدم :(
دیشب خوابیدم و خوابشو دیدم باز، همه چی خوب و اروم بود باهم رفته بودیم سفر و توی یه سری واحد کنارهم بودیم
بغلم بود و آروم آروم بودم، رفتیم بیرون ازون واحدا و خیلی اتفاقی مانیو دیدم، کسیکه خواستگارم بود چند وقت پیش ، خیلی رسمی و بعد صحبتم بهش گفتم نه و محترمانه بیخیال شد، ولی تو خواب خیلی عوضی بود! و بعد از سلام احوالپرسی منو دعوت کرد خونش! گفتم نمیام و هی اصرار میکرد ، خیلی پلید و عوضی بود و نزدیک صورتم شد و من یقشو گرفتم و مشتمو اوردن نزدیک صورتش گفتم دست بمن بزنی میکشمت
یهو نفس اومد، گفت چی شده و اومد سمت اون، اون با بی ادبی گفت تو کی هستی
و نفس سکوت کرد
من گفتم دوست پسرمه ،
و ول کرد رفت، نمیدونم چیشد ولی هرچی گشتم نفسیو پیدا نکردم دیگه
انقد اشک ریختم و دنبال دلیل بودمکه چرا رفته، با اعصاب خورد از خواب پاشدم!
نمیدونم اصن چه خواب چرتی بود ولی اذیتم کرد
دیشب نفسی پرواز داشت،
دیشب رسید دوحه و مجدد سوار پرواز بعدی شد و الان رو آسمونه و دل منم باهاش...
یه حس عجیبی دارم و اون استرس نداشتنه! دقیقا از زمانیکه سوار هواپیما شد، انگار سِر شدم
کل این مدت استرس و نگرانی وحشتناک پرواز و این مدت نبودنشو داشتم! ولی از دیشب هیچ حسی ندارم و این عجیبترین حالمه!
نمیدونم علتش چیه ولی به فال نیک میگیرمش که چون سفر بی خطر و خوبیه و بعدش همه چی خوبتره و میاد پیشم این استرسا ازم دور شده.
ایشالا به هر سه تاییشون خوش بگذره و پر انرژی برگرده پیشم و این دلتنکیا تموم شه...
شاید یه روز بخاطر این روزای دلتنگیکه بهم تحمیل شده ببخشمش ولی حتماً واسه بخششِش ازش یه آرامش بزرگ میخوام :*
یکی یه دونه ی من...
به شدت پایبند رژیمم تا اینبار برگشت سورپرایز شه از تغییرات
خداجونی مراقب نفسیه من باش لطفاً
این روزها تقریبا هر ثانیه اش یه شکل و یه جور میگذره!
یه ثانیه حالم خوبه و آرومم، یه ثانیه بعد فکر اینهمه روز نبودنش تمام دلمو آشوب میکنه!
سعی میکنم بروز ندم و تمام قدرتمو گذاشتم واسه پنهان کردن این نکرانی و ناراحتی و دلتنگی؛
و نتیجش میشه امشب! قرار بود سه تایی بریم کافه ابشار و رفتم دنبالش و نفس نشست گفتم ترافیکه، کاش تو ویز بزنی بگه از مجا بریم، گفت باشه جانم
و راه افتادم، سر تقاطع لعنتی انقدر ذهنم تو آرامشِ "جانم" گفتنش بود که هیچ حواسم نبود و نزدیک بود بزنم به یه آقای بچه بغل
انقذر ترسیدم و حالم بد شد که نذاشت رانندگی کنم دیگه
الهی بمیرم واسه اون اقاهه، خدا رحم کرد و چقدر شرمندم از استرسیکه دادم بهشون... امیدرارم منو ببخشن :'(
توی رستوران همش چشمم به چشماش بود و فکرم تو هزار جا... صحبت سفر قبلی شد، گفتم حدود دوماهی نبودی! گفت نه عزیزم ١ ماه شد
گفتم محاله ١ ماه و ٣ هفته شاید دو هفته
گفت بعیده ها! گفتم تاریخشو دارم و اومدم پستاییکه اون شبا گذاشته بودم چک کردم و دیدم بله! ١ ماه و ٢ روز بود سفر قبلیش و من اونهمه اذیت شدم! یکم خنده داره ولی تعداد موهای سفیدم تو هر دوری و ناراحتیش بیشتر میشه!
وقتی فهمیدم برای وابستگی اون مدت، یکماه و دو روز انقدر سخت بوده ، تازه فهمیدم چه روزای سختی در پیشه و از ته دلم فقط از خدا خواستم عشقم و مامانیش صحیح و سالم برن و برگردن...
و تمام مدت برگشت به خونشون بغض داشتم و بغض داشتم و...