این روزها تقریبا هر ثانیه اش یه شکل و یه جور میگذره!
یه ثانیه حالم خوبه و آرومم، یه ثانیه بعد فکر اینهمه روز نبودنش تمام دلمو آشوب میکنه!
سعی میکنم بروز ندم و تمام قدرتمو گذاشتم واسه پنهان کردن این نکرانی و ناراحتی و دلتنگی؛
و نتیجش میشه امشب! قرار بود سه تایی بریم کافه ابشار و رفتم دنبالش و نفس نشست گفتم ترافیکه، کاش تو ویز بزنی بگه از مجا بریم، گفت باشه جانم
و راه افتادم، سر تقاطع لعنتی انقدر ذهنم تو آرامشِ "جانم" گفتنش بود که هیچ حواسم نبود و نزدیک بود بزنم به یه آقای بچه بغل
انقذر ترسیدم و حالم بد شد که نذاشت رانندگی کنم دیگه
الهی بمیرم واسه اون اقاهه، خدا رحم کرد و چقدر شرمندم از استرسیکه دادم بهشون... امیدرارم منو ببخشن :'(
توی رستوران همش چشمم به چشماش بود و فکرم تو هزار جا... صحبت سفر قبلی شد، گفتم حدود دوماهی نبودی! گفت نه عزیزم ١ ماه شد
گفتم محاله ١ ماه و ٣ هفته شاید دو هفته
گفت بعیده ها! گفتم تاریخشو دارم و اومدم پستاییکه اون شبا گذاشته بودم چک کردم و دیدم بله! ١ ماه و ٢ روز بود سفر قبلیش و من اونهمه اذیت شدم! یکم خنده داره ولی تعداد موهای سفیدم تو هر دوری و ناراحتیش بیشتر میشه!
وقتی فهمیدم برای وابستگی اون مدت، یکماه و دو روز انقدر سخت بوده ، تازه فهمیدم چه روزای سختی در پیشه و از ته دلم فقط از خدا خواستم عشقم و مامانیش صحیح و سالم برن و برگردن...
و تمام مدت برگشت به خونشون بغض داشتم و بغض داشتم و...