-
چالش جدید... توهم! واقعیت! ترس...
چهارشنبه 20 دی 1396 13:46
نمیدونم چی شد و این نیرو از کجا اومد که مقابل ٢٨ سال ترس بایستم و کاریکه حسم میخواد و اون میخواست بکنم... چشمامو رو تمام رویاهام بستم و این قسمتش خیلی غم انگیز بود برام!!! هیچکدوم از فانتزیاییکه واسش داشتم اونروز مهیا نبود جز حضور خودش! دل به دریا زدم و.... حال عجیبی بود، ترس و ترس و درد ورود به دنیاییکه فکر میکردم...
-
افتر برث دی
چهارشنبه 20 دی 1396 13:28
خب تولدهم تموم شد... با کلی استرس و حرص خوردن یه هماهنگی شد و مس موند رستوران بقیه دیزاین کرد و منم سوار ماشین ش.. شدمکه بریم سمت رستوران، رسیدیم و اهنگ تولد و سورپرایز و برق چشماش که کلی خوشحال شده بود، یه شب قشنگ با کلی خنده بود.. خدایا شکرت.. هفته بعدش چهارشنبه که به خیال من روز تولدش بود گل گرفتم و با کیک رفتم...
-
تولدانه...
پنجشنبه 23 آذر 1396 21:43
خب از امروز دیگه همه چیزو میخوام واست بنویسم و استثناعاً این یه دونه پست قراره شب تولدت بخونی... الان که دارم مینویسم کلی ذهنم آرومه و پلن تولدت تقریباً داره به یه جاهایی میرسه... رستوران بعد از کلی دیدن و فکر کردن انتخاب کردم صبح با مامان رفتیم پاساژ الماس و تقریباً آخرین سنگم بود دیگه ! گفتم اگر پیدا نکردم همونکه...
-
پیش تولدانه...
جمعه 17 آذر 1396 01:20
اونشب بعد ازون خواسته ی... و ادامه بحث و فشار روحی شدیدیکه داشتم تقریبا تا نصفه شب اشک ریختم و دلم آشوب بود! وقتی وویس دادم گفتم اگه مثل اوایل دوسم داشتی کنارم باش ولی اگه نداشتی فرداهم بهم مسیج نده، تا نزدیک صبح تو تلاطم این بودمکه مسیجی میده یانه... ثانیه ها نمیگذشت و من هر ثانیه نگاهم به گوشی و گوشم به صدای زنگش...
-
سفر.. شمال... مقدمات تولد!
جمعه 10 آذر 1396 23:50
این هفته نفسی رفت شمال و من تنها بودم و اکثر وقت باشگاه بودم و یه روزم با ط.. و مس... رفتیم بیرون و ..! یکم هفته دلگیر بود! یکم که نه خب خیلی بیشتر ازون چالشاییکه تو ذهنم ایجاد میشه و با بی سیاستی نفسی شعله ور میشه خیلی آزار دهندس. گفت میخواد بره رشت و سر بزنه به س... یه لحظه از ذهنم گذشت که دوست ندارم اینکارشو ولی خب...
-
اولین برف زمستونی و بیخوابی و شمال...
شنبه 4 آذر 1396 02:15
دیشب بعد از کلی سال و کنسرتای دونفره رفتن با مه.. به یکی از مینی ارزوهام رسیدم، اونم شنیدن اهنگای یزدانی بهمراه عزیز دلی بودکه چند سال قبل نمیدونستم کی قراره باشه! طی این سالها هربار کنسرت بود خیلیا میخواستن هماهنگ کنیم باهم بریم ولی هیچوقت همراه کسی تیکت نگرفتم مگر همین اکیپ خل و چل از هم پاشیده خودمون! هیچوقت دلم...
-
سرطان زندگیه ما...
چهارشنبه 24 آبان 1396 21:38
بازهم مشکل همیشگی،بازهم شهاب سنگیکه باید صاف بخوره تو سر من... دیروز بازم دردسر درست کرد و از ظهر عزیزدل من درگیر کارای اون بود، بمیرم الهی اعصابش داغون داغون بود نه حرف میزد نه من جرعت داشتم بهش زنگ بزنم! بهم مسیج داد گفت اعصابم داغونه نمیکشم دیگه انقد بهم زنگ بزنن، میرم درمانگاه و خاموش میکنم گفتم باشه فقط مراقب...
-
اعتماد!
جمعه 19 آبان 1396 22:21
صبح باهم قرار داشتیم قرار بود بریم باغ گیاهشناسی که یکم عکس بندازیم و روحیش عوض شه اونجا حال مامان زیاد اوکی نبود، بهش گفتم نیا ! الان مامانت مهمتره که مراقبش باشی بمون خونه خودم کلافه ی کلافه بودم ولی جلوی خودمو گرفتم تا بمونه خونه مراقب مامانش باشه یوقت خدایی نکرده اتفاقی نبفته! ساعت 4 شد داشتم روانی میشدم از جو...
-
دلداری چیست!
چهارشنبه 3 آبان 1396 12:25
دلداری دقیقا چیزیه که من به شدت باهاش مشکل دارم ینی وقتی دارم باهاش حرف میزنم و اعتراض میکنم که چرا چشات غمگینه! مشکل جدی نیست خداروشکر کن! تو گوشم صدای فحش میشنومکه بخودم میدم! اخه بیشعور چیو جدی نیست! مگه تو اونجاییکه میدونی جدی نیست! مگه همه چیزو نفسی میگه که تو کارشناس شدی دلداری میدی! چیکار باید کرد این مواقع؟...
-
روزهاییکه ندوست..
یکشنبه 30 مهر 1396 23:24
این روزها انقدر بی دل و دماغ و نا ارومیم که دلم نمیخواد بنویسمش نه فقط بخاطر اتفاقاتیکه افتاده! بخاطر شرایطیکه توشیم مامانِ نفسیم بیمارستانه و نفسی تو نگاهاش پر از استرسه و تو سرش پر فکر... خیلی اذیتم میکنه وقتی میبینم یه نفر مثه مرد وایساده و تنهایی داره بار همرو بدوش میکشه! هم ناراحتم و هم پر از غرور ازداشتن همچین...
-
خدایا شکر...
یکشنبه 16 مهر 1396 00:15
امشب باهم قدم زدیم و یه عالمه انرژی گرفتم هرچند انقدر ذهنش درگیر کار و دغدغه هاش بودکه هیچ حواسش نبود ! همش نگرانی تو چشماش بود و این اذیتم میکرد چقدر دلم میخواست صورتشو بین دوتا دستام بگیرم و بیارم نزدیک صورتم و بهش بگم جااانِ من ! عمر من ! تو بدون تمام ایناییکه نگرانشی واسه من قد دنیا می ارزی ! آروم باش ! فدای تک تک...
-
پاییزه عشق
چهارشنبه 12 مهر 1396 11:31
امروز اولین برف توچال اومد... اون هتل لعنتی رویایی من مه شده و داره برف میاد... دلم ضعف میره از دیدن برف ریز ریزش! تصور بودن در کنارش تو این لوکیشن رویایی ترین حس دنیاس! هنل چوبی و سنگی! وسط مه و برف! دستای گرم تو و یه دنیا عشق و حرارت! نمیدونم کی میتونیم اونجا باشیم نمیدونم به ارزوی رویاییم تو اونجا و سرماش میرسم !...
-
پیاده روی های شبانه
شنبه 8 مهر 1396 00:05
از دیروز پیاده رویای دو یا سه نفرمون شروع شده هوای عالی حسای خوب و هرچیزیکه لازمه واسش یه عالمه خداروشکر کنم وحود داره وقتی دستش تو دستمه و پیاده روی میکنیم هیچ انرژی ازدست نمیدن، همه چیز قشنگه! همه چیز عجیب خوبه و زندگی یه جور دیگس تو پیاده رویای امشب باز ناراحت شدم از یاداوریه سفر زمستونش و گفتم تو میری سفر من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 مهر 1396 06:39
امروز بعد از چند روز شلوغ فرصت کردم نصفه شبی ثبت وقایع کنم! اونب رفتیم تئاتر! تقریبا اولین تجربه حضور تو مکان هنری و مورد علاقش بودکه دوتایی بودیم البته سه تایی با خواهرجان! بحث کاری بالا گرفت و کلی صحبت شد! منم کلی فکر و محاسبه و .. که چه کنیم زودتر ذهن این یگانه نفس ما اروم شه! اونشب با شام سه نفره تو هانی گذشت،...
-
آرامش من برگشت ... خداروشکر که این مدت سخت تموم شد...
جمعه 24 شهریور 1396 22:58
خدایا شکرت... شکرت که این مدت تموم شد بالاخره و نفس من برگشت پیشم... شبیکه میدونستم رسیده تهران و چند کیلومتر باهام فاصله داره انقدر آروم بودم، انقدر خوب بودمکه هر دقیقه فقط میخواستم بگم خداجونم مرسی... عشقم اومد و صبح ساعت 9/30 باهم قرار داشتیم؛ وقتی از دور داشت میومد سمت ماشین دلم قنچ میرفت واسش و زدم رو قلبم از دور...
-
پرواز کنسل!
سهشنبه 21 شهریور 1396 13:22
وسط خوشحالیای امروزم و استرس هماهنگ کردن کیک و سفارش گل و اینا دقیقا وقتی داشتم رو رزرو باکس کلاسیک و اولین کافه ایکه باهم رفتیم فکر میکردم، مسیج دادیکه پرواز کنسله نمیتونم توصیف کنم چقدر ناراحت شدم و خورد دقیقا وسط برجکم زنگ زدم کیکو کنسل کردم فعلا :( دیووووووونه ی من عشق وروجک بازیگوشم کل ماجرا شوخی بود فقط میخواست...
-
چه کنم! گیتار؟ سورپرابز؟ شکلات لوگویی!
یکشنبه 12 شهریور 1396 22:17
امروز صبح بهم گفت ممکنه زودتر برگرده! با تمام وجود خوشحال شدم و یکم نگران! نگران ازینکه خلاف تصورم اونقدر که دلم میخواست لاغر نشدم تو این مدت و اینکه هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم واسه سورپرایزم! اول تو ذهنم بود که همون کافه ایکه اولین بار دیدمت بازم بریم با یکم جینگولیجات و اینا! که دیدم اونجا انقدر شلوغه اصلا محیط...
-
این جمعه هم گذشت
شنبه 11 شهریور 1396 02:49
ساعت ٢:٣٧ دقیقه نیمه شبه! جمعه های نبودنت کسل کننده میگذره، حتی اگه پر از تفریح و دورهمی هم باشه بازم خوش نمیگذره توش! تو که نیستی انگار همه غذاها بی نمک و بی چاشنیه! همه جا سیاه سفیده! اصلا وقتی نیستی هیچی نه خوشمزس! نه خوشگله! نه خواستنیه! تو عین قاب زیبای یه پنجره ی طلایی تو زندگیمکه دیدن همه چیز از پشت تو قشنگه!...
-
یه شب دلتنگ اما پر امید
پنجشنبه 9 شهریور 1396 01:49
شروع همه ی حرفا و پستهای اینروزام همینه! دلتنگتم... خیلی خیلی خیلیییییی سخته این نبودنت! از روز اولکه رفتی اتفاقات مختلف افتاد و ناراحتیمو مضاعف کرد! اینستا و اون داستان و لایک و... شدیداً بهمم ریخت! طوریکه اونشب حس کردم همه چیز تموم میشه! دیگه ندارمت! خیلی بد بود خیلی! فردا و پسفرداشم پسلرزه های ناراحتیم همچنان...
-
شب های بی تو...
شنبه 4 شهریور 1396 01:07
انقدر این شب ها دوست نداشتنیه که دلم نمیخواد هیچ جایی ثبت بشه! از طرفی هم حس میکنم لازمه باشه! رد پایی از روزای اینهمه عاشق بودن باید باشه تا قدر همه لحظه هارو بدونیم! الان که دارم مینویسم یه دنیا دلتنگ و یه دنیا کلافم! کلافه از خیانتا و هرزگیای اطراف! نگران از رفتار عشقیکه ازش انتظار این کار نداشتم... خیلی سخته ندونی...
-
صدای خورده شیشه های شکسته دلم...
سهشنبه 31 مرداد 1396 01:13
صداشو شنیدم امشب صدای خورده شیشه های دلم وقتی شکست! یه درد بدی هم داشت یهو تیییر کشید سرخ شدم! هیچ دلم نمیخواست بیینم... دلم نمیخواست سست به نظرم بیای تو قهرمان من بودی! عشقم بودی! هنوزم هستی ولی... لعنتی... توکه میدونستی چقدر حساس شدم! دو هفته دلتنگی بس نبود؟ یک هفته اعصاب خوردی بس نیود؟ کل هفته قبلکه حمایتتو نیاز...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 مرداد 1396 02:07
هنوز یکهفته زمان نگذشته از جمعه شبیکه سفر جانِ دلم شروع شد ولی به جرعت میتونم بگم طولانیترین هفته بود برام! هفته ایکه هیچ شوق و ذوقی از اتمامش نداشتم! هیچ خوشحالی برای پنجشنبه جمعش نداشتم و تنها چیزیکه لحظه به لحظه یادم بود؛ این بودکه این هفته کنارم نیست و چند هفته ی سخت دیگرم باید همینطوری بگذرونم... این هفته هفته...
-
من به اندازه ی یک شب یلدا دلتنگ...
یکشنبه 22 مرداد 1396 00:47
عشق ترین من! ساعت های نبودنت بی معنی ترین ساعت های زندگیست! ساعتهایی که شوق و ذوقی جز چند پیام و عکس باخود ندارد! بودنت در سرزمین دل مردادی من از اول مرداد بود و گرمای این حضور چنان ناب؛ چنان خاص! که خواستنی بی پایان از پس آن میتراود! همسو با خواستن خواستنی ترین مرد دنیا حس دلتنگی و دوری از بهترین ساعات زندگی دردی...
-
ای نییید یو
شنبه 21 مرداد 1396 14:20
چقدر لازم دارم که باشی... به حس امنیت وجودت خیلی نیاز دارم اتفاقاییکه افتاد عجیب بهمم ریخته! بهمم ریخته چون معادلات انسانیمو بهم ریخته! تمام مدت تو ذهنم ناراحتمکه خدایا ادما چی میخوان از زندگیشون! چرا کسیکه متاهل بوده با داستان خواستگاری اصرار میکنه ارتباطی باشه! اگه زن بیچارش بفهمه چه بلایی سرش میاد! این ادما کی...
-
تاحالا عاشق شدی؟...
پنجشنبه 19 مرداد 1396 01:47
خدایا شکرت ... به اندازه یه عمر شکرت که مارو سرراه هم قرار دادی الانکه مینویسم نیم ساعتی هستکه مثه فرشته ها خوابیدی و من تو فکر و رویای بودنت تو زندگیم دارم تاب میخورم و کیف میکنم... نمیخوام از وسعت نگرانی و استرسم بگم چون تلخه و حتی گذرش از ذهن آزارم میده! فقط میگم خداجونی توکه شاهد و ناظر کل این سالهای زندگیم بودی،...
-
صبح!... شروع دونفره...
یکشنبه 15 مرداد 1396 19:57
دیروز یه روز عالی بود... با وجود یه دنیا خستگیش ولی حالم عالی بود! از صبح ساعت 10/30 باهم بودیم، رفتیم بانک... رفتیم دم خونه... رفتیم خشک شویی ... رفتیم آژانس مسافرتی و بعدم خرید کفش و جوراب و... آخ که وقتی گفت نه حالا شما زن و شوهرین.... (نمیدونم بقیشو چی گفت اصلا نشنیدم ) دلم قنج رفت... چرا من اینطوری شدم آخه!... کی...
-
دیشب آرزو کردم... شمع ها فوت شد و تو آرزو شدی !ارزوی دست یافتنیه من باشی الهی...
شنبه 14 مرداد 1396 02:30
دیشب تولدم بود... نه بذار از پریشب بگم! وقتی صدام کردی و گفتی حالا وقت توعه چشماتو ببندی و دستاتو گذاشتی رو چشمام و از پشت بغلم کردی و رفتیم تا جاییکه گفتی همینجا وایسا ...یک...دو...سه.... دستاتو برداشتی و کادو خوشگلتو دیدم! بجای کادو دلم بغلتو میخواست!... بغلت کردم و تو گوشت گفتم دیوونه! تو بهترین کادوی این روزای منی...
-
من دچارتم...
پنجشنبه 12 مرداد 1396 01:31
امشب میخواب بنویسم از همه حسای خوب! از تمام لحظه هاییکه دچارتم... امشب مینویسم تا دوسال دیگه بخونی و لبخند رو لبات ببینم! بلند بلند بخونیش وقتی سرم رو پاهاته و من از ذوق اینهمه دوست داشتنت اشک بریزم دچارت شدم! عاشقت شدم و این بزرگترین اتفاق قشنگ زندگیمه که خدارو بهش قسم دادم مواظبش باشه تا هروز بیشتر و بهتر از قبل به...
-
٢٥ تیر و دلتنگی
دوشنبه 26 تیر 1396 21:46
دیروز ٢٥ تیر بود که تونستیم قرار فیکس کنیم، استرس عجیب و حسای متناقض و تپش قلب کشت منو تا رسیدم جلو در خونشون! بدون معطلی اومد بیرون و من از استرس زیاد و خجالت عجیبیکه میکشیدم نمیتونستم نگاش کنم! رفتیم یه لیموناد و یه هات چاکلت با کیک گرفتیم و صحبت کردیم... وای خدایا چرا نمیتونم نگا کنم تو چشماش... چرا اینهمه خجالت...
-
زندگی آرمانی پر از یهوییای خوشگل و سورپرایزای بی نظیر...
دوشنبه 15 شهریور 1395 14:11
دوست داشتنی های هروزه ی یک لئو! خیلی خوبه ها اینکه یه آرشیو خوشگل داشته باشی از تمام چیزاییکه دوسشون داری و گه گاه بخونی و یادت بیاد با چیا خوشحال میشی! امروز یهو یاد این افتادم من چقدر از اتفاقای خوب یهویی خوشم میاد! یهوییای هیجان انگیزیکه فکرشم گاهی لذتبخشه حالا خودش که بماند... مثلا یهویی عشقت بیاد دم شرکت دنبالت...