دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها
دوست داشتنی های هر روز یک لئو

دوست داشتنی های هر روز یک لئو

روزمرگیها و دوست داشتنی ها

جمعه شنبه یکشنبه ی پس از جابجایی عقد

جمعه صبح بیدار شدم حالم کماکان نامطلوب بود و تو ناراحتی جابجایی برنامه بودم!

جونی مسیج داد گفت بیا اینجا، یکم تعارف کردم و بعد قبوب کردم بشرطیکه مامان کار اضافه انجام نده ، گفت عصرم مامان اینا بیان و باز با کلی تعارف و اینا قبول کرذن

رفتن شیرینی خریدم و عازم منزل مادرهمسری شدم، رفتم بالا و روبوسی و چایی و خجالت از اینکه نمیذارن من کمکشون کنم

تا عصر حرف زدیم و جونی حرص خورد سر مستاجر اون خونه و خلاصه یه جور خوبی گذشت و من یه ته سردرد ناجوری داشتم

رفتیم تو اتاق عکسای سفرو ببینیم و عکسای تولد ادیت کنیم که دیدم خیلی سرده، یه پتو گرفتم نشستم رو مبل جلوی pc و هی چرت زدم

یکم شیطنت کردیم و سردردم بیشتر شد

جونی زنگ زد بابا و برای اولین بار بابا صداش کرد و فرداش بگوشم رسید بابا چقدر ذوق کرده از این موضوع

مامانِ جونی همش تو اشپزخرنه بود و ایمیوه و چای و شیرینی میداد بهمون و شوخی میکرد میگفت ش... صبح سردرد داشته حالش بد بوده، تو اومدی حالش اوکی شدا

خیلی مهربون و ماهه خداروشکر و دوسش دارم واقعاً

مامان و مس اومدن و نشستیم دور هم بگو بخند و منتظر آش بودیمکه جونی فشارمو گرفت و دید بالاس

گفتم صداشو در نیاریا! گفت نخیر پاشو بریم دکتر و با کلی اصرار حاضر شدم بریم دکتر

رفتیم و منتظر موندیم دکتر معاینه کرد گفت عصبی شدی واسه اونه سردرد شدی و از درد فشارت بالا رفته

امپول و ارامبخش نوشت واسم و رفتیم دارو گرفتیم

تو تمام این مدل از استرس توی چشماش و مراقبتاش حالم خوب بود

حس فوق العاده ای بودکه سعی میکرد مواظبم باشه! شاید انقدر سعی کرده بودم مستقل باشم تاحالا این حسو تجربه نکرده بودم و انقدر شیرین بودکه یادم رفته بود سرم داره منفجز میشه

برگشتیم نونه و مامام م.ش گفت برو بخواب ظهرم حرف گرش ندادی بیدار موندی حالت بد شد

رفتم یکمی خوابیدم فشارم نرمال شد اومدیم آش خوردیم و شب جونی با ماشین من مارو رسوند خونه و تو مسیر فقط لذت میبردم از وجودش و حس و حال این روزا و شکر میکردم

فرداش شنبه بود بعد کار اومدم خونه و خوابیدم

جونی از باشگاه برمیگشت و به شوخی گفت الان باید میومدم خونه چای میاوردی دوتایی میخوردیما! این چه وضعشه

یهو مسی گفت کیک درست کردم ببین ش.. میاد اینجا؟

به جونی گفتم و اوکی داد و من غش و ضعف کنان پاشدم خونرو جمع کردم که بیاد

اومد و واسه من و مهسا دوتا کیندر تخم مرغی اورده بود و واسه بابا قرص قند، محبتای اینطوریش باعث میشه حاضر باشم واسش جونمم بدم!

شاید بنظر بقیه کار خاصی نباشه اما از چشم من یه دنیا محبتِ

وقتی شروع میکنه و حرفای جدی میزنه دستم زیر چونمه و فقط نگاش میکنم

انقدر شیرینه واسمکه دلم نمیخواد دقیقه ها بگذره

اونشب نفس از سفر و برنامه ها گفت و من کْیف کردم و قنج رفتم و شکر کردم

امروز یکشنبه بود و رفتم شرکت و عصر خونه بودمکه منا عکس عروس تپلا و فرستاد و تلنگر شدکه برم باشگاه

امشب مس دکتر بود ، ونک و حس میکنم وقت جراحی کرفته اما بمن نمیگن که استرس حالمو بد نکنه

خداجونم به خودت میسپارمش مراقبش باش و بخیر و خوشی عملشو بگذرون ایشالا

خداجونم هزاربار شکرت واسه این روزا واسه این خانواده واسه این همسر واسه این مادرشوهر

واسه همش شکر، خودت مراقبمون باش

فاطمیه و جابجایی برنامه

دیشب انقدر حالم بد بودکه نتونستم بنویسم

نامزدی و عقد ١٨ بهمن جابجا شد چون توی ایام فاطمیه بود و تشریفات بیشعور اینو چک نکرده بود!

باعث شد تعطیلات خوبمون و کلی برنامه قشنگ و آرامشمون بهم بریزه و ٩ روزهم عقب بیفته!

انقدر بغض داشتم و حالم بد بود که نمیخواستم خونه باشم ولی جونی باید میرفت پیش دوستاش که تولدشو دورهم باشن، گفت بیام پیشت دیرتر برم؟ گفتم نه برو فعلاً اونجا

آخر شب  بهم وویس داد گفت بیام بریم بیرون باهم؟ حالمو پرسید  در ادامش و من جواب دادم نه زندگی

منظورم نه واسه خوب بودن حالم بود اما جونی فکر کرد بیرون رفتنو گفتم نه و رفت خونه و اینو که فهمیدم  دیدم دیگه نمیشه

چراغارو خاموش کردم رفتم تو تختم و زار زاااااار گریه کردم :'(

تولدش... شروع خوشبختی من

حدود ٣ ساعتِ از خونمون رفتن (جونی و مامانش)

تولدش بود و مثلا قرار بود سورپرایز باشه اما با سوتیای متعدد دستمون رو شد



شب قبل رفتیم سینما با ف.ط و می.. قانون مورفی دیدیم و یه عالم خندیدیم، تموم شد خدافظی کردیم و اومدیم دم ماشین دیدم فلاشر روشن مونده و بسلامتی باطری خالی کرده

اولین جمعه با داماد و اولین یکشنبه با عروس

٧ دی بود که قرار بود جونی بیاد خونمون ناهار

همه کلی ذوق و شوق داشتن

اومد و یه جعبه شکلات مرسی اورده بود و من چشمام قلب شده بود واسش

نشست و گفتیم و خندیدیم و تعریف کردن ازش وخلاصه بسی خوش گذشت

مامان اینا رفتن الکی بخوابن ما راحت باشیم اما مسی زود درسشو تمومید اومد پیشمون :)))  فقط یه لحظه مهسا رفت تو اتاق و من جونیو بوس کردم چشاش ٤تا شد گفت نکن شیطنت نکن ابرومون میبری دختر



یکشنبه ٩ دی جونی گفت بیا خونمون

عصر کارامو کردم شکلات گرفتم و رفتم اونجا

نشستیم با مادرشوهر گرام کلی حرفیدیم و شوخی کردیم و راجبه سفر عید و قبل عید برنامه ریختیم و جونیو اذیت کردیم

جونی گفت بریم اون طرح فتوشاپیو بزنیم و رفتیم پای سیستم

یکم بوس و شیطنت و ... اومدیم شام خوردیم سه تایی و باز رفتیم سرکارمون

لحظه لحظه که جلو میریم لذتبخش تر میشه و واسه من شکل رویاس

قشنگیای این روزا تفییر رفتار جونیه! خیلی عجیب مسئولتر و مراقبتر شده! خیلیییی مهربونتر و نازکش تر و اینا حس قشنگتری ایجاد میکنه که تغییر جایگاه چه تاثیری داشته

روزهای قبل بله برون

یکروز قبل از بله برون قرار شد همراه جونی و مامان م بریم سر مزار پدرش

خیلییییی دلم میخواست برم و شدیداً نگران بودم اونجا منقلب شم و نتونم کنترل کنم خودمو، خلاصه صبح زود شد و گلیکه خریده بودم برداشتم و رفتم پایین سوار ماشین شدم

مامان جونی کنارش بود و دست دادیم و راجبه سرماخوردگی جونی حرف زدیم تا برسیم اونجا، پیاده شدیم رفتیم سمت مزار و مامانِ جونی از بابت گل تشکر کرد

رسیدیم سر مزارشون، عکسشون بود و دقیقاً لحظه ایکه داشت چشمام گرم میشد که اشکم بریزه عکسشون دیدم و یه جور عجیبی شدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و خودشون هستن! یه حس اینطوری

یه گل رو مزار شوهر خالش گذاشتم، یکی رو سنگ پدر بزرگشون و بعد همراه مامان رفتم تا بقیه مزارارو معرفی کنه

حس خاصی داشتم! حس میکردم کساییکه مامان دوسشون داشته رفتن و تمام روزگار خوب اونموقع براش تموم شده! خودمو جاش میذاشتم خیلی غم انگیز بود

برگشتیم سر مزار بابا علی، گلارو دونه دونه کندم از شاخه و گذاشتم رو مزار و فاتحه خوندم و با جونی رفتیم سمت مزار دختر خالش و مامان تنها موند

صدای گریشو شنیدم و بدجور دلم گرفت، مامان به جونی گفت، بسه مامان جان بریم

گفتم من مشکلی ندارما! دوست دارم بمونیم

گفتن نه بریم

مامان جلو رفت من پشتش و جونی پشت من

نمیخواسنم کنارم باشه ببینه گریه میکنم

تمام غم نبود باباش رو دل من بود و ظاهریکه سعی میکرد حفظ کنه واسم دردناکتر بود

دم ماشین مامان جونی انگار یکم بیشتر باورش شده بود من عضوی از خانوادم و مهربونتر بود، اصرار کرد کنار جونی باشم و قبول نکردم

درو باز کردم بشینه کنارش و نشستم پشت

جونی گفت بریم خونه چای بخوریم بعد بریم سراغ گل

دلم نمیخواست گلمو ببینم، ولی هیچی نگفتم و رفتیم سمت خونه

رفتیم بالا و مامان رفت چای دم کنه صبحانه اماده کنه و من و جونی باهم گل انتخاب کنیم

صبحانه اماده شد رفتیم سر میز و جونی کفت عه ظرف جدیده! مامانش گفت نه مامان جان داشتم

جونی گفت ندیده بودم ! از بس میخری

بحث رفت تو ظرف خریدمای مامان و دیدم جونی داره هی شوخی میکنه ، گفتم علایق تو اینه قهوه ساز بخری و بنظرت ضروریه

مامان اینو ضروری میدونه

تو ماشینتو نانو میکنی ضروریه! مامان اینو دوست داره

اصلا هرچیکه ادم ازش لذت ببره ضروریه

اینو گفتم و مامان از پشت زد رو شونم گفت آففففرین دختر گلم

گل گفتی ! ببین ش... خان دست بالا دست بسیاره! شدیم دوتا حالا هرووز میریم خرید میذاریم جلو چشمت

اولین بار بود صدام کرد دخترم... حس قشنگی داشت

تاریخ ٩٧/٩/٢٩

بحث شیرین و کل کل مادرشوهر عروس با گل پسر ادامه داشت و بعد صبحانه حاضر شدیم واسه سفارش گل بریم و قند و قرآنو ببریم خونه ما

رفتیم تو اسانسور و گفت حالا نانو ماشین غیرضروریه اره! گفتم اره

با کلی ماچ و...

رفتیم تو ماشین گفتم نمیخوام گلمو بیینم تنها برو و منو رسوند خونه و با استقبال عمه جون و خاله رفتم خونه

خداجونم شکرت